باهم درستش میکنیم Part 3/The End

26 4 0
                                    

+تام...
با شنیدن صداش از فکر بیرون میاد...لب هاشو از هم فاصله میده و بالاخره چیزی میگه...
_ب...باید باهات حرف بزنم...
+چیزی شده؟..
_میشه بیام داخل؟..
بن یکم فکر میکنه و بعد از چند لحظه از جلوی در کنار میره و در رو بیشتر باز میکنه تا تام بیاد داخل...
بعد از اینکه تام از در رد می شه بن درو میبنده و با صدای تام برمیگرده سمتش...

_چرا هیچی بهم نگفتی؟..
+راجب چی؟..
_راجب چی؟..واقعا داری میپرسی راجب چی؟..راجب چیزی که تو رو به این حال انداخته...
با صدای نسبتا بلندی حرفش رو تموم میکنه...بن چشماشو میبنده و نفس عمیقی میکشه...زیر چشماش گود افتاده بود و تام میتونست قسم بخوره که چشماش از رنگ افتادن...

خیلی دلش می‌خواست جلو بره و توی آغوش بگیرتش و ازش معذرت خواهی کنه که پیشش نبوده...اما همون موقع که همه چیز تموم شد میدونست که احتمالا دیگه هیچوقت نمیتونه طمع اغوشش رو بچشه...
به زور داشت بغضش رو کنترل می‌کرد...یه لحظه از خودش متنفر شد که صداشو براش بلند کرده...دیدنش توی اون حال باعث می شد قلبش تیر بکشه...

بن سرشو بالا میاره و بدون گفتن چیزی دستشو سمت اتاق نشیمن بالا میبره و به داخل دعوتش میکنه و با قدمای لرزون حرکت میکنه...
تام حس می‌کرد لرزش بدن بن به قدری زیاده که انگار هرلحظه ممکن بود بیوفته زمین و برای همین سعی کرد خیلی باهاش فاصله نداشته باشه که اگر تعادلش رو از دست داد کمکش کنه...

لرزیدن دست خودش رو هم حس میکرد ولی در مقابل لرزشی که بن داشت به چشم نمیومد...هیچوقت نمیتونست توی این حال تصورش کنه اون همیشه سرحال بود جوری که انگار هیچوقت خسته نمیشه...
بن با دستش به کاناپه اشاره میکنه و خودش مشغول در آوردن پلیورش میشه...
پلیور پشمی آبی رنگی تنش بود و بعد از در آوردنش تام تونست پیراهنی که خودش برای بن گرفته رو تشخیص بده...لبخند محوی میزنه و روی مبل میشینه...پس اونم فراموشش نکرده بود...

بن پلیورش رو اویزون میکنه و سریع چند تا قوطی قرص و لیوان هایی که روی میز بود رو جمع میکنه...
+ببخشید که بهم ریختست...
دستاش وحشتناک میلرزیدن و همین باعث شد یکی از لیوان‌ها از دستش بیوفته و تام سریع قبل از اینکه با زمین برخورد کنه میگیرتش...
بلند میشه و وسایلو از دست بن میگیره و دوباره روی میز میزاره...

_خودتو اذیت نکن...
کمکش میکنه بشینه...سکوتی حاکم میشه...تام همیشه از اینجور سکوتا متنفر بود...هروقت اینجوری میشد بعدش بحثشون میشد...باید حرف میزدن و خودش باید پیش قدم میشد...سعیشو کرد که اینبار باهاش اروم حرف بزنه و باعث آزارش نشه...
_خب...نمیخوای بگی...نمیخوای بگی که چرا بهم نگفتی؟..

بن همونطور که سرش پایین بود بدون اینکه تام رو نگاه کنه با صدای گرفته ای جوابش رو میده...
+منو ببخش...ببخش که اونجوری قلبتو شکستم...باور کن خودم بیشتر از تو شکستم...
تام یکی از دستای بنو میگیره و دست دیگش رو سمت صورت بن میبره و نوازش وار روی گونش میکشه و آروم سرشو بالا میاره و مجبورش میکنه که نگاهش کنه...

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Dec 28, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

hiddlesbatch/هیدلسبچDonde viven las historias. Descúbrelo ahora