منو ببخش Part 3/The End

30 8 4
                                    

بعد از اینکه همه ی موضوع رو کامل گفت سرشو آروم بالا آورد...و با بن چشم تو چشم شد...
بدون هیچ احساسی داشت بهش نگاه می‌کرد...
روزی که دستگیرش کردن...وقتی به بازداشتگاه بردنش...شبش بن اومد پیشش...
اما حتی یک کلمه هم از اون شب تا الان باهاش حرف نزده بود...
تام میدونست اون توهمه و واقعا پیشش نیست ولی خیلی میخواست حداقل یه بار دیگه صداشو بشنوه...
اما بن تمام مدت یه گوشه می ایستاد و فقط نگاهش می‌کرد...
انگار داشت با نگاهش باهاش حرف می‌زد...میتونست توی نگاهش ناامیدی...ناباوری...و حتی ترس رو ببینه...
ترس از کسی که این بلارو سرش آورده بود...کسی که با دستای خودش توی تابوت خوابونده بودش...
کسی که اصلا ازش انتظار همچین کاری رو نداشت...و چیزی که بیشتر از همه تامو آزار میداد...
شک بود...
میتونست توی چهرهش ببینه که به تام شک کرده...شک کرده که واقعا اون کسی که فکرشو می‌کرد بوده؟..واقعا دوسش داشته؟..
تام با خودش میگفت جواب این سوال خیلی واضحه معلومه که دوسش داشته...
ولی عاشق معشوقشو نمی‌کشه...میکشه؟..
همه ی افرادی که اونجا بودن سکوت کرده بود...سکوت خیلی وحشتناکی حاکم بود...سکوتی که خوب معنیش رو میدونست...
بالاخره لباشو روی هم حرکت میده و حرفی که مدت ها بود میخواست بگه رو به زبون میاره...
تام:.م...من...اینارو گفتم تا...گفتم تا...معذرت خواهی کنم...
تعجب رو توی چهره ی تک تکشون دید...
به سمت جایی که بن ایستاده بود خیره میشه...
تام:..منو ببخش...
دادستان وقتی تام این رو گفت رد نگاه تام رو دنبال میکنه و جز دیوار چیزی نمیبینه...نگاهشو بین قاضی و تام میچرخونه...
تام:..منو ببخش که اینکارو کردم...منو ببخش...میدونم کارم نابخشودنیه...میدونم مطمئنن نمیتونی منو ببخشی...میدونم نمیتونی ازش بگذری...نمیتونی فراموش کنی...البته که نمیتونی کی میتونه قاتلش رو فراموش کنه...
توی همون حال که داشت حرف هاش رو به زبون می‌آورد قطره ی اشکی از چشمش پایین میوفته...
حلقه ی توی دستش رو میچرخونه و چشماشو روی هم فشار میده...
تام:..بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی دوستت دارم...نمیتونم به خاطر کاری که کردم خودمو ببخشم و مطمئنن توهم نمیتونی...ولی باز با این حال...وقتی میدونم نمیشه...بازم دارم ازت درخواست میکنم منو ببخشی...کارم درست نیست میدونم...من...من آدم خوبی نیستم...و لایق بخشش تو نیستم...
سرشو بالا میاره و حس میکنه اینبار بن چند قدم بهش نزدیک تر شده...لبخند تلخی روی لباش میشینه...
تام:..قسم میخورم بی نهایت دوستت دارم...اگه نخوای ببخشی من کاملا درک میکنم...و خب اشکالی نداره فقط...خواهش میکنم...یه بار دیگه برای آخرین بار باهام حرف بزن...خواهش میکنم...نیاز دارم صداتو بشنوم...هرچی خواستی بهم بگو...توهین کن اعصبانی باش...مهم نیست...فقط یه چیزی بگو...این چهره‌ ای که به خودت گرفتی بیشتر از چیزایی که ممکنه بهم بگی عذابم میده...لطفا...
دادستان سمت تام میره دستشو روی شونه ی تام میزاره و آروم کمکش میکنه از جایگاه بیاد بیرون...
تام نگاهش روی بن قفل شده بود و سعی می‌کرد یه روزنه ای از حرکت لب هاش ببینه...
روی صندلی مینشونتشو قاضی جلسه رو متوقف میکنه تا تصمیمشون رو با هیئت منصفه بگیرن...
بن دوباره به دیوار تکیه میده و همچنان بهش خیره میشه...
ولی اینبار دیگه خبری از اون احساسای لعنتی توی نگاهش نبود...
انگار چهرش آروم شده بود...انگار لازم بود معذرت خواهیش رو بشنوه...
تام هم متقابلن بهش نگاه می‌کرد...
تام:..نمیخوای هیچی بگی؟..حتی یه کلمه؟..حداقل صدام کن...هرچی دوست داری صدام کن...بهم بگو قاتل مهم نیست فقط یه چیزی بهم بگو لطفا...سکوتت داره دیوونم میکنه...
ناخواسته دستشو جلو میبره تا بن دستشو بگیره...شاید اینجوری جواب میداد...شاید حداقل دستشو می‌گرفت...
ولی با بی حرکت موندنش به تام فهموند که دستشو پایین بیاره...
با نا امیدی دستشو پایین میاره و سرشو پایین میندازه و با انگشتاش بازی میکنه...نگاهش خیره به حلقش بود...نگاهشو سمت دست بن میچرخونه...
ولی توهمی که از بن مجسم می‌کرد حلقه ای توی دستش نداشت...جالب بود که حتی مغز خودش هم داشت اینجوری عذابش میداد...
خودش هم خوب میدونست لیاقتش حتی این توهم هم نیست...
تام نگاهشو از بن میگیره و مستقیم به نقطه ی نامشخصی خیره میشه...
چند دقیقه ای میگذره و جلسه دوباره آغاز میشه...
دادستان رای هیئت منصفه رو به قاضی میده و قاضی هم باهاش موافقت میکنه...
چکشش رو چند باری به میز میزنه و رای رو علام میکنه...
خودش رو برای هرچیزی آماده کرده بود...اماده ی هر مجازاتی بود...ولی میدونست هرچقدر هم حکم سنگینی بهش بدن بازم برای آروم کردن خودش کافی نیست...
_تام هیدلستون...با درنظر گرفتن شرایط روانی و بیماریتون...شما به قتل غیر عمد بندیکت کامبربچ محکوم به گذراندن دوران حبستون در یک آسایشگاه به مدت دوازده سال هستین...با توجه به رفتار شما در اونجا این مدت میتونه تغییر کنه...فردا در اولین وقت شمارو به اونجا برای گذراندن حبستونن میبرن...ختم جلسه...
هیاهویی به پا میشه مامور ها سمتش میان و به دستاش دستبند میزنن و از دادگاه میبرنش بیرون...
از بین جمعیت ردش میکنن و وقتی میخوان سوار ماشین بکننش صدای بن توجهشو جلب میکنه و برمیگرده...
بن:..تام...
با شنیدن اسم خودش از زبون بن لبخندی روی لباش میشینه...سوار ماشین میکننش و قبل از اینکه ماشین حرکت کنه نگاهش به دستای بن میوفته...
که اینبار به وضوح میتونست حلقشو توی دستش ببینه...ماشین حرکت میکنه و از جلوی بن رد میشن...
از شیشه ی پشت ماشین سعی میکنه نگاهش کنه ولی دیگه اونجا نبود...
با خودش میگفت یعنی این چه معنی ای داشت؟..بخشیده بودش؟..واقعا اینکارو کرده بود؟..با وجود همه ی اینا بخشیده بودش؟..
سرشو به شیشه تکیه میده و چشماشو روی هم میزاره و صورتش رو مجسم میکنه...لبخندش بزرگ تر میشه و دستش رو دور حلقش مشت میکنه...

The...End?

پ.ن: آیا میدانستید عاشق اینم که بعد از پایان علامت سوال بزارم؟..

hiddlesbatch/هیدلسبچTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang