Part 2 🎭

90 20 0
                                    

سهون با لذت نگاهی به مایع سفید رنگ همراه با خروج عضوش از سوراخ کای خارج میشد زل زد ...
کروات رو از دور دستاش باز کرد و دستاشو دور مچ های کای لغزوند و بین انگشتای بلند و باریکش فشردش ...
+ن ... نکن ... درد داره ...
سهون به مچای کبودش نگاه کرد و انگشت شستشو روی مچ چپش اروم کشید
و لب زد:
- میتونی از دستش خلاص شی؟! ...
+ از ... از چی؟!...
سهون بدنشو از روی جسم اسیب دیده معشوق قدیمی اش بلند کرد و دستشو به سمت پهلوش لغزوند ...
کای با برخورد انگشتای سردش با پهلوش با ترس
خودشو جمع کرد ...
+ درد میکنه ... لطفا ...
-فقط خفه شو ...
دستشو از کنار پهلوش به سمت عضوش لغزوند و عضوشو بین انگشتاش گرفت و اروم اروم حرکتش داد ...
کای بخاطر لذتی که بعد از مدت ها داشت از طریق عضوش به بدن و حقیقتا قلبش بخاطر این توجه داده میشد ناخواسته بلند نالید:
+آه ... ههههههه ... مح ... محکم تر ... لطفا ...
حرکت دستای سهون متوقف شد ... لعنت به موجود لعنتی زیرش ...
اون پسر معشوقه معصومش نبود ... اون خیانت کاری بود که زیر بزرگترین رقیب زندگی اش رفته بود اونم در حالی که سهون واسه داشتنش تموم آدمای زندگی
شو فراموش کرده بود ...
-ارزش داری؟! ... بهم بگو کیم جونگین ... ارزش اینکه حتی بذارم زیرم اسیب ببینی رو داری خیانت کار عوضي ؟!
عضوشو رها کرد و با سستی کنار جسم بی جونش روی پارکت های ورودی خونه مشترکشون دراز کشید و با نفرت ناليد: +کاشکی ... کاشکی هیچوقت توی زندگی ام نمیومدى ... وجود لعنتی ات خیلی عذابم میده ...
كای با درموندگی سعی کرد به پشت دراز بکشه تا بتونه سهونو ببينه
+سهون ...
سهون نشست و محکم موهاشو چنگ زد ...
از نگاه کردن به چشمای پسر بغض الود کنارش طفره میرفت:
+بهم فرصت بده سهون ... میتونم اثبات کنم که اشتباه میکنی ... خواهش میکنم
سهون ... بذار خودمو بهت ثابت کنم ... سهون صورتشو بین دستاش فشار داد و با درموندگی نالید:
-دیگه بودنت رو هم حتی نمیتونم تحمل کنم ... پس فقط گمشو ... یه طوری گمشو که حتی اگه یه روزی ... اگه یه روز نفرین شده ای خواستم ببینمتم و واسه دیدنت كل ادمای دنیا رو مامور کردم که پیدات کنن ... بازم نتونن پیدات کنن ... اینجوری وجود نحستو از زندگی ام پاک کن هرزه خیانتکار ...
و قبل از اینکه بذاره پسر کوچکتر حرفی بزنه وارد اتاق مشترکشون که چند ماهی بود اتاق خصوصی اش شده بود و احتمالا تا ابد هم به این روال میگذشت رفت و توش شلیک شد بدون توجه به همسایه کناری که احتمالا فردا
باهاش یه بحث جدید داشت در رو محکم روی هم کوبوند ...
.................‌...
با صدای باز شدن وحشیانه در تنشو از روی سرامیکای جلوی در جمع کرد ...
با نگرانی به پسر بزرگتر که محکم شقیقه هاشو فشار میداد و تند و تند بدن
بی حالش به وسایل خونه برخورد میکرد داد ...
کای اینو به خوبی میدونست که سهون خیلی کم پیش میاد که به این سر درد کوفتی دچار بشه ولی اگه بشه اونقدر عذابش میده که حتی نمیتونه واسه دیدن جلوش از
چشماش استفاده کنه ...
سعی کرد بدون هیچ صدایی به سمت اشپزخونه بره تا بتونه بهش کمک کنه ... میدونست هر صدای اضافه ای باعث میشه شکنجه گر این روزهاش بیشتر دلش بخواد واسش قدرت نمایی بکنه ...
سهون با تموم تلاشش بالاخره وارد اشپزخونه شد ... دستشو به صندلی میز غذا خوری تکیه داد و سعی کرد یکم فقط یکم بتونه چشماشو باز کنه و اطرافو از نظر بگذرونه ... حقیقتا نمیدونست که اون داروهای کوفتی كجان ... یا درست تر بگیم نمیدونست اون داروهای کوفتی ای که باید مصرف کنه اصلا
چی هستن تا در مورد اینکه کجا رو باید به دنبالشون باشه تصمیم بگیره ...
صدای قیژ در کابینت باعث تشدید دردش شد ...
محکم دستشو روی چشماش فشار داد ولی در عوض گوشاش تیز تر شدن ...
صدای قدماهای تند و پشت سرهمی که از اینور به اونور میرفتن و در اخر صدای آب سرد کن یخچال که نشونه خروج به یخ و مقدار لازمی آب بود ...
و این صدا، یعنی اون هرزه لعنتی هنوز اونجا بود ...
به همون اندازه ای که سهون از وجود یخ توی هر نوشیدنی اش متنفر بود کای
عاشقش بود ...
هر وقت واسه خوردن نوشیدنی بیرون میرفتن همون پسر مظلومی که باعث شده بود در برابر عشقش زانو بزنه با اون صدای بهشتيه نفرین شده اش به گارسونایی که انگار به یه پسر کوچولوی شیرین نگاه
میکردن می گفت:
+یه آب زرشک با یخ اضافه لطفا ... آخر همه نوشیدنی هاش هم با یه صدای اعصاب خوردکن مضخرفی یخ هاشو میجوید و میخورد ...
و اخرشم اون ناله ی اروم از لذتش که سهون به جرئت میتونست قسم بخوره که سفت شدن عضوشو كامل حس میکنه ...
- اینجا چه گهی میخوری هرزه؟! ...
کای مثل این چند ماه اخیر فقط ساکت موند ... حتى برعکس اون اولا غرورش خورد نمیشد ... حتى نه چشماش تار میشد و نه ته دلش توی هم میپیچید ...
دستشو به سمت لبای سهون برد تا قرصای تو دستشو روی لبش بذاره ... اما با برخورد دستش با صورت پسر بزرگتر دست و قرصای توش مثل یه اشغال بی ارزش از طرف متجاوز وحشی این شب های لعنتی اش رد شد.
-گم شو و دست لعنتی ات رو بهم نزن ...
+فقط خواستم کمکت بکنم
-مگه هرزه ها هم توانایی کمک دارن ...
+اگه نخوریشون مثل اون دفعه حالت بد میشه پس بذار کمکت کنم ... لطفا ...
-چرا فقط گورتو گم نمیکنی تا حالم بد نشه ؟
+اینطوری نباش سهون ...
- حالم از همه وجودم بهم میخوره ... از اینکه یه روزی عاشق هرزه ای مثل تو بودم باعث میشه حاظر شم تموم عمرمو واسه پاک کردن این همه نجاست توی یه کلیسای متروک توی کره شمالی کار کنم ...
کای قرص رو از روی زمین برداشت ... بعدا میتونست در مورد این حرفا فک کنه و بیشتر دل خودشو بشکونه فعلا حال پسر بزرگتر مهمتر بود ...
به هر حال اونم در برابر این تحقیرایی که حالا ته دلش یکم مطمئن شده بود که فقط از سر عصبانیت نیس و همه شون واقعیت محض هستن پوست کلف تر شده بود ...
نوک انگشتاشو به پیراهن دست راست سهون رسوند و اروم به سمت جایی که قرص ها و آب رو گذاشت بود کشید و وقتی از تماس دستش با قرصا مطمئن شد نا امید گفت:
+لطفا بخورشون ... امروز دانشگاه داری ولی به نظرم بهتره نری چون معلوم نیست سر دردت تا چه زمانی طول بکشه ... و اینکه ... هنوز جمله اش تموم نشده بود که بخاطر برخورد محکم دست سهون با ليوان صدای شکستنش بر اثر برخوردش با سرامیکای کرم رنگ اشپز خونه توی گوشش زنگ زد:
-کم گه بخور ...
و مثل ادمای کور دستشو اطرافش تکون داد تا از اشپزخونه خارج بشه و به فکری واسه سر درد کوفتی اش بکنه ...
.........‌......
با وجود سنگینیه سینیه صبحانه به دو طرفش بیشتر چنگ زد تا بخاطر كثيفي
ای که بخاطر برخوردش با زمین ممکن بود پیش بیاد بهونه ای جدید تری برای تجاوز های حیوون مانندش بهش نده ...
اروم در رو به صدا در آورد و قبل از اینکه منتظر اجازه ای که مطمئن بود هیچوقت از فرد تو اتاق نمیتونه بگیره در رو باز کرد و به سمت جسمی که زیر پتو گلوله شده بود رفت ......
+برات صبحونه اوردم ...
-گمشو لعنتی ...
+من باید برم دانشگاه ... اگه نرم احتمالا حذف میشم چون ...
-حذف شدن کوفتی ات برام مهم نیس پس کم گه بخور ...
+لطفا بخورش ... حالتو بهتر میکنه ... سعی میکنم اگه استاد بهم اجازه داد
زودتر برگردم ...
-بعد از اون اجازه کوفتی حتما خودتو بشور ... نمیخوام بوی کام کوفتی شون
توی خونم بپیچه ...
هر چند خیلی مسخره بود اما بازم کای مثل  آدمای مسخره بغض کرد و نالید
+ اینطوری نیس سهون ... قسم میخورم که اشتباه میکنی ...
سر درد کوفتی انقدر گیرنده های اعصابشو تحریک کرده بود که بی توجه به دردی که ممکن بود بعدا بخاطر این بی حواسی اش بکشه روی تخت نشست و با چشمای به خون نشسته اس روبه صورت رنگ پریده معشوقه لعنتی اش که با تموم وجود سعی میکرد کلمه سابقو کنارش بذاره بعد از چند ماه غرید: -اشتباه میکنم؟! ... گه نخور من خودم تن لشتو از زیر اون تمین حروم زاده بیرون کشیدم...
+اون معشوقه سابقم بود که من بعد از چند سال دیدمش
- و حتما اینم بهانه خوبی برات بود که تا مثل یه هرزه هرجایی بهش سرویس
+ تمومش کن سهون ... من فقط گیج شده بودم ... خودت بودی و دیدی که اون شب بدنم چقدر از ترس و شوکی که بهم وارد شده بود بی حال و سست
بود ...
-بیشتر شبیه فاحشه های چند میلیون دلاری بودی که بخاطر لذت زیاد نزدیک شدن به کام از خود بی خود میشن؛ بودی ...
کای آستین پشمی ژاکتشو محکم روی صورتش کشید و غرید:
+اینطوری نباش سهون ... واقعا داره باورم میشه که مثل یه هرزه ميبينيم ...
سهون خنده ی بلندی از روی تمسخر کرد و بریده بریده بخاطر خنده مضخرفه‌ش گفت:
- لعنت بهت ... نگو که تا الان فکر کردی این یه شوخیه مسخره اس ... نمیتونی حتى تصورش رو بکنی که چه ادم حال بهم زن و اشغالی هستی که دقیقا وسط زندگی نفرین شده‌امی و داری عذابم میدی ...
کای به چشمای مصممش زل زد ... لعنت هیچی به جز صداقت تو چشماش نبود ... حتی یکم عصبانیتی که دنبالش میگشت تا به غرورش اثبات کنه که این حرفا از سر عصبانیتشه نه حقیقت کوفتی ...
با صدای لرزونی بخاطر حقیقتی که توی سرش کوبیده شد لب زد:
+با ... باید ... باید ب ... بب ... برم ... اره ... باید برم ... باید برم ..
و بدون توجه به اینکه حدود ۴ ماهی میشه که جدا از هم زندگی میکنن و دیگه حتى يدونه موهایی که بیش از حدشون ریزش داشتن هم خیلی وقته اجازه بودن در ارامگاهشونو نداشتن به سمت کمد سابق لباساش رفت ...
سهون به این همه
در موندگی اش زل زد ...
-دست کثیفتو به وسایلم نزن و وجود نحستو گم کن ...
كای از این همه بی رحمی دلش لرزید ... بدون هیچ حرکت اضافه ای همونجا وسط اتاق نشست و با بغض به پسر بزرگتر که صورتش بخاطر تاریکی بیش از حد اتاق واسه تشدید نکردن سر دردش فرو رفته بود زل زد و نالید:
+اینکه بزنیم ... اذیتم کنی ... یا حتی اینکه هر روز بهم تجاوز میکنی و یا ... و یا اینکه...
-بنال و کم کم من من كن ...
+بهم بگو که هنوزم دوسم داری ... لطفا بهم بگو ... سهون دیگه نمیکشم ... به مسیح دیگه نمیکشم ... اگه همه بدبختی هاتو به جون خریدم ... اگه خريدم واسه این بود ... واسه این که فک کردم ... فکر میکردم ... نه فکر نه ... نه فکر نمیکردم مطمئن بودم که ... که واسه اینکه غرورتو شکوندم اینطوری میکنی ... تو هنوزم دوسم داری ... درسته تو هنوزم دوسم داری ...لعنت بهت ... بگو که دوسم داری ...
سهون بدون هیچ حسی به پسر رو به روش که با التماس ازش در خواست
توجه میکرد لب زد:
-کاشکی متوجه میشدی که چقدر ازت متنفرم ...
-سهون اینطوری که میگی ... اینطوری باعث میشی ... باعث میشی باورم بشه که ازم متنفری ...
-حروم زاده عوضی دیگه باید به چه زبونی بگم از تو و اون معشوقه تخمی ات متنفرم ... کای روی پاهای سستش ایستاد ... ادامه این بحث لعنتی به نفع اش نبود ...
پایین ژاکت پشمی اش رو روی صورتش کشید تا خیسی صورتشو از بین ببره ... با لبخند ارومی که صورتشو احمقانه و به طور وحشتناکی قابل ترحم نشون
میداد گفت:
+الان ... الان عصبانی هستی بعدا ... بعدا ... سهون با عصبانیت بخاطراین همه ضعفش نهیبش زد:
-و الان هیچ کوفتی نیستم ...
+ چرا عصبانی ای ... بخاطر سر دردته ... فراموشش میکنم ... بعدا حرف میزنیم ... باید باید برم ... اره ... اره ... باید برم ... بعدا میبینمت ...
- بعدا در کار نیس كای ... مطمئن شو دیگه برنمیگردی حروم زاده
+ برنگردم؟! ... پس کجا برم؟! ... من ... لعنتی من به جز تو ... به جز تو
کسی رو ندارم ...
- و  میدونیم که این مشکل من نیس ... گم شو میخوام بخوابم ...
و خودشو روی تخت کوبوند و پتوشو روی سرش کشید تا دیگه اجازه بحث
دوباره رو به پسر کوچیک تر نده ..
.................
زیر نگاه کنجکاو و تا حدودی میشه گفت تحقیر آمیز کریس برای بار چهارم کلید رو توی در چرخوند ...
و وقتی دوباره باز نشد اروم گفت:
+فک کنم قفل خراب شده ...
صدای نیشخند کریس توی فضای اطرافشون پیچید و حال بدشو بدتر کرد:
-شایدم عوض شده ...
كای با بهت چرخید و ناليد:
+چی؟!... نه این درست نیس ... چرا باید عوض بشه؟! ...
- دلیلش کاملا مشخصه
و نیشخندشو عریض تر کرد:
+اینطور نیس؟! ...
کای با درموندگی به قفل در خیره شد ...
این کار ... این کار یعنی دیگه حتى سهون براش مهم نبود کای میخواد شبا رو چطوری بگذرونه؟! ...
+سهون اینکارو با من نمیکنه
و بازم صدای نیشخند تمسخر آمیز کریس ... کای کنار در ورودی نشست و بدن خسته شو تا حد امکان جمع کرد ...
- هي نکنه میخوایی مثل این بدبختا دم در بشینی؟!... لعنت بهت ... بلند شو بریم
توی کافی شاپ سر خیابون تا خبر مرگش پیداش بشه ...
+فک کنم تو خونه اس ...
- چی ؟! ..
+ سرش درد میکرد ... احتمالا خوابیده باشه ... باید منتظر بمونیم تا بیدار بشه
- برو گمشو بابا
و بی حوصله سمت در رفت تا پسر داخل خونه رو مجبور کنه در رو باز کنه
کای بلند شد و با عصبانیت غريد :
+ باید منتظر بمونیم بیدار بشه و گرنه بازم سرش درد میگیره ...
-گفتم گمشو اونور هرزه
کای با جدیت توی چشماش غريد :
+گفتم منتظرش میمونیم حروم زاده ...
- و منم گفتم گمشو هرزه هرجایی
- حتی به خودت جرئت بده دیگه تکرارش کنی
صدای جدی شخص سوم توی راه رو بلند شد ...
کای به لباسای مرتب سهون نگاه کرد ...
به نظر میومد اینبار برعکس همیشه تونسته بود زودتر از دفعات قبل از دست سر درد لعنتیش خلاص بشه ...
کای لبخند ذوق زده ای بخاطر این حمایت سهون جلوی دوستش رو لباش نشست ... ولی یادش رفته بود که اون کیم کای ... کیم کایی که مجبور بود بخاطر یه عشق و عاشقیه مسخره تا وقتی که میتونه زجر بکشه ...
-بهت گفته بودم که گورتو گم کنی نه؟! ... بار اخرته که به خودت اجازه میدی که به اطرافیان من حرفایی که لایق خودته نسبت میدی ...
کای با بهت به دیوار پشت سرش تکیه زد ... این حرفا ... اینا یعنی ... یعنی...
سهون به سمت در رفت و بی توجه به نگاه گیج کای و راضی کریس، کلید روی تو در چرخوند و صدای تیک مانندی که بلند شد نشون از سالم بودن قفلی میداد که کای از ته دل امیدوار بود که سالم نباشه ...
-برو تو کریس ... منم الان میام
کریس  " اوكي " ای زیر لب زمزمه کرد و جو وحشتناک رو با سریع ترین سرعت ترک کرد ...
- وسایلتو جمع کردم ... الان میخوایشون یا بعدا میای دنبالشون؟! ...
+چی؟! ...
- برو گمشو ... هر وقت جایی پیدا کردی میتونی بیایی دنبالشون
کای به استین کتش چنگ زد و ناليد:
+خواهش میکنم ... من ... من هیچ جایی ندارم برم ... خودت ... خودت که
خوب میدونی ...
-و این تقصیر من نیس .
و بی توجه به پسر بی چاره وارد خونه شد و در رو توی چار چوب کوبوند.

My Boy Friend Is Amiss 🍁Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz