𝐚𝐬𝐡𝐯𝐢𝐭𝐬|4

41 13 49
                                    

مانند پایین رفتن در باتلاقیست که میدانی عاقبت چیست اما باز هم منتظر هستی، چشم بهم نمیزنی شاید سرنوشت پیچکی از بالای درخت برایت پایین بیندازد ولی نه از پیچک خبریست نه سرنوشت دلرحم است؛
البته گاهی هم بوده که بازی اش بگیرد،

پیچک را می اندازد اما نه انقدر نزدیک که دست تو به آن برسد نه آنقدر دور که به گزینه تلاش فکر نکنی ، فقط میخواهد صبرت را بسنجد.

بالاخره صبر و وقتشان به پایان رسیده بود، جرعت سرکشیدن زهر را پیدا نکرده بودند و حال بین چند صد نفر به سمت آینده ای نا معلوم وارد اردوگاه میشدند.

اردوگاه آشویتس؛بزرگترین اردوگاه کار اجباری، با چشمانی که زیرشان گود افتادگی عمیقی بود و بدنی که هنوز از کتک های قبلی کوفته و مورمور میشد به سر در اردوگاه نگاهی کرد با لحنی متعجب و تمسخر آمیز به حرف آمد:
»Arbeit Macht Frei-
-اگر میدونستی چه معنی هم میده قیافت دیدنی تر هم میشد
سربازی که مامور هدایت کردنشان بود گفت و جیمین هم ادامه داد:
-«کار شما را آزاد خواهد کرد» دروغی که به خودتون میگید نه ما..

توماس با دیدن اضافه گویی جیمین، با نگه داشتن دست ها و لب هایش جلوی سنگین تر کردن اوضاع را گرفت و با چشم غره ای به جیمین و تعظیم نصف و نیمه ای برای سربازی که جواب جیمین به مذاقش خوش نیامده بود و همین طور از آلمانی صحبت کردن جیمین تعجب کرده از او دور شدند و بیشتر در عمق اردوگاه گم شدند؛

توماس هم که به آلمانی حرف زدن جیمین شک کرده بود اخمی کرد، چشمانش را کمی تنگ کرد و توجه‌اش را به خودش جلب کرد:
-حالا واقعا بلدی یا فقط همون چند کلمه بود؟

جیمین که به شک توماس پی برده بود به یاد اطلاعاتی که قبلا به او داده افتاد:
-بهت که قبلا گفتم یه خدمتکار بودم سرکارگرم آلمانی بود از اون یه چیزایی یادگرفتم
توماس با «آهانی» و نگاهی که بنظر قانع شده بود با راهش ادامه داد

با رسیدن به مابقی اسرا کاپوها* را درکنارشان دیدند؛
-اینجا آشویتسه!... اینجا نمیتونید زیاد زنده بمونی یک روز یا دو روز همین قدر

همین طور که رو به جلو حرکت میکردند از طرف کاپو ها کتک میخوردند ، به سوله ای رسیدند که لباس هایشان را گرفتند و لباس های راه راهی به هرکدام دادند بهشان گفته شد، لباس های قبلیشان را در کیفی که اسمشان بر روی آن درج شده بگذارند و باز به بخشی دیگر فرستاده شدند

در تمام وقتی که منتظر نوبت خود برای تراشیدن سرش بود به اسمش روی کیف زول زده بود و به گذشته و آینده نا معلومش فکر میکرد، آیا راه درست را انتخاب کرده؟

او تنها با فکر انتقام جان خانواداش، از مرگ دست کشیده بود؛ نمیخواست بدون گرفتن حقی که از او ربوده بودند، پرونده ی این زندگیش را باطل کند اما آیا ارزشش را دارد؟

𝐐𝐮𝐞𝐫𝐞𝐧𝐜𝐢Where stories live. Discover now