𝐑𝐞𝐬𝐜𝐮𝐞|5

32 14 18
                                    

گاهی به دنبال نشانه ای در چهره ها میگردی اما نمیتواتی احساسات واقعی افراد را بفهمی و درک کنی زیرا همه زیر نقابی متفاوت از دیگری قایم شده اند و فقط از میان چشمی نقاب بیرون را مینگرند؛ درست است، میگویند چشم ها دروازه ی روح هستند اما مگر دروازه ها برای بسته شدن نیستند؟ تا صاحب نخواهد نمیتوانی به ملکش وارد شوی
پس حتی چشم ها هم دروغ میگویند.

از شوک گفته نازی بیرون آمد و مستقیم در سیاهی چشمان خلبان خیره شد، آن چشم ها انقدر خالی بود که لحظه ای به اطراف نگاه کرد و دوباره نگاهش را به چشمانش داد اما تغییری در سردی نگاهش نیافت.

جونگکوک اما با نگاهی با چیزی که همیشه از او انتظار میرفت متفاوت بود رو به سربازی که جویای احوالش بود شد

-بهم بگو این اردوگاه و تجهیزات برای چی ساخته شده؟
کمی صبر کرد و از گیجی نگاه سرباز استفاده کرد
-قربان منظورتون...

با فریاد ناگهانی جونگکوک همه با بهت به خلبان جوانشان خیره شدند
-دارم میگم تمام زمانمون رو صرف ساخت اینجا نکردیم که شما حرومیا با یه تیر خلاصشون کنید!

وقتی فهمید صحبتش به قدر کافی تاثیر گذار بوده ادامه داد
-زنده ها رو بفرستید تو سوله...مرده‌ها و نیمه ‌جون‌ها رو هم تو کوره بندازید
با تایید باقی نازی ها نگاهی دیگر با جیمین که بعد نگاه های خیره اش چشم هایش را میدزدید، قدم هایش را به طرف دفتر ژنرال برای گزارش ماموریتش برداشت .

در طرفی دیگر جیمین در افکار خود غرق شده بود چرا به گفته نازی یک خلبان چنین دستور‌هایی میداد و باقی نازی ها هم فرمان میبردند
با گرفته شدن بازو هایش توجهش به اطراف جلب شد.
-زود باش تکون بخور

اما به نظر میرسید تنها کسی که سعی در بلند شدن دارد جز خودش نبود
باقی اسرا را یا روی زمین به طرف سوله میکشیدند یا به باد کتک میگرفتند.

همراه نازی که او‌را به طرف سوله میبرد به این فکر کرد که آیا شانس با او یار بود یا نه؟

با بدنی که کرخت شده بود اما به سختی قدم برمیداشت بالاخره وارد سوله شدند لوله های از توی دیوار بیرون زده بود امکان داشت همان کامیون های سیار گاز که پیرمرد هم از آن ترسیده بود باشد

بعد از رها شدن دست هایش توست نازی ها توماس را هم در گوشه ای دید که به دیوار سوله تکیه زده و به او نگاه میکند نفسی عمیق کشید به نظر آخرین اکسیژن ها بود به طرف توماس رفت و او هم کنارش نشست و به دیوار تکیه داد.

پس از دقایقی که عجیب کش می آمد توماس اول به حرف آمد:
-این خلبانه دیوونه بود یا چی؟
-بخاطر کدومش؟! نجات دادنم یا حرفایی که زد؟
-خب معلومه هردوش! چرا اونطری پرید روت؟ حتی این نازی های حرومزاده هم تعجب کرده بودن و راجبش پچ پچ میکردن!

𝐐𝐮𝐞𝐫𝐞𝐧𝐜𝐢Where stories live. Discover now