Part 8: In my arms

815 143 34
                                        

به زور لای چشماشو باز کرد. صدای حرف زدن چند نفر از دور میومد. احتمالا باز هیونجین داشت پشت تلفن خودشو خفه میکرد با هنرجوهای کودنش. خواست قلت بزنه اما درد وحشتناکی توی کمرش پیچید. نفسش از درد بند اومده بود.

چشماشو انقدر مالوند تا بالاخره تونست لاشونو باز کنه. سفیدی اتاق و نور پنجره زیادی توی چشم میزد. اما...اما اتاق وویونگ که سفید نبود. دیوارای اتاقش طوسی و سیاه بود وهیونجین میگفت این رنگا واسه اتاق خواب زیادی تیره است.

بوی وانیل از پتو و روکش بالشش میومد. این بو هم جدید بود. وویونگ حتی از عطرای شیرین هم فراری بود.

به زور توی تخت نشست و پتو رو از روی خودش کنار زد. یه شلوارک مشکی ورزشی تا روی زانوهاش پاش بود با بالا تنه لخت.

وویونگ کجا بود؟ دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا انقدر سرش درد میکرد و حالت تهوع داشت؟

-بیدار شدی هیونگ؟
با ظاهر شدن فلیکس توی چارچوب در اتاق، وویونگ یه سکته ناقص زد. داشت خواب میدید؟ توی خوابش با فلیکس ازدواج کرده بود؟ فلیکس لعنتی توی خوابم انقدر خوشگل بود و این اصلا انصاف نبود.

-اممم فلیکس من...
صداش توی خواب شبیه صدای واقعیش بود.

فلیکس موهای نم دار توی پیشونیش رو کنار زد. مشخص بود تازه از حموم اومده و لعنت بهش صورت بدون آرایشش از این فاصله هم درخشان بود.

-هیونگ دیشب خیلی مست بودی. من واقعا نگرانت شدم. بعدشم که آوردمت خونه خودم یکمی کنترلت رو از دست دادی. یعنی خوب من فکر نمیکردم بین ما بخواد این اتفاق بیوفته. اما به هر حال هر چی بود گذشته و رفته. خاطرات دیشب باید توی همون دیشب بمونه مگه نه؟

برات لباس نو و حوله تمیز آوردم. لباسای هیونگمه چون فکر کنم لباسای من یکمی تنگ بشه واست. زود بیا صبحونه بخوریم. هیونگم و دوست دخترش هم تازه رفتن.

فلیکس از اتاق رفت بیرون و وویونگ داشت از حرفای فلیکس و اینکه خواب نبوده کم کم میترسید. دیشب چی شده بود؟ دیشب اون با فلیکس چیکار کرده بود؟ یا خدا الان قلبش میومد توی دهنش.

آخرین چیزی که یادش میومد اینکه تنها توی کلاب مینسونگ بود و تا خرخره مشروب خورده بود. هیچ ایده ای نداشت چطوری با نیم تنه لخت توی تخت فلیکس از خواب بیدار شده.
***
۱ روز قبل

-تو مگه درس و دانشگاه نداری یونا؟ واسه چی راه افتادی دنبال من اومدی اینجا؟

سان با بداخلاقی گفت و به خواهر کوچیکش نگاه کرد. یونا وقتی مدرسه ای بود هم حسابی محبوب بود اما الان به عنوان یه دانشجوی زیبا بین نگاه هیجان زده پسرای دبیرستانی حسابی احساس ملکه زیبایی بودن میکرد. البته این دلیلی نبود که دنبال برادر بد اخلاقش راه افتاده بود و تا ناهار رو باهاش بخوره. میخواست باهاش حرف بزنه.

Blue Umbrella | چتر آبیWhere stories live. Discover now