Povتهیونگ:
بازم چشمام رو باز کردم
با اینکه هیچ علاقه ای بهش ندارم ، تقریبا از ۱۵ سالگی دارم آرزو میکنم که شب چشمام رو روی هم بزارمو دیگه بازشون نکنمفلش بک چند سال پیش تهیونگ ۱۵ساله :
برای اولین بار که خانوادم میخوان منو با خودشون به مهمونی ببرن خیلی هیجان دارم
سریع توی کمدم دنبال یه لباس مناسب میگشتم که در اتاقمو زدن با تعجب وبا یه صدای آروم کلمه "بفرمایید" رو لب زدم که در باز شد یکی از خدمه بود با یه سر تکون دادن شروع به حرف زدن کردخدمتکار: ارباب دستور دادن بگم که برای خرید لباس به بازار میرید و پنچ دقیقه ی دیگه آماده باشید .
+ممنونم الان آماده میشم
بعد از حرفم خدمتکار از در بیرون رفت ومن به سمت کمد شیرجه زدم وسریع آماده شدم وبه سمت پایین حرکت کردم اتاق من توی زیر شیرونی بود و برای رسیدن به حال باید پله های زیادی رو طی میکردم البته که این خونه ی چهار طبقه آسانسور داره ولی من حق استفاده از اون رو ندارم پس سرعتم رو بیشتر کردم
ووقتی به پایین پله ها رسیدم چند تا نفس عمیق کشیدم تا نفسم تنظیم بشه وقتی سرم رو بالا اوردم خانوادم که جلوی در بودن رو دیدمم/ت(مامان تهیونگ )، ب/ت(بابای تهیونگ)*
(میدونین من خیلی گشادم:/.)م/ت: کی به این هرزه گفته بیاد ؟
ب/ت :من گفتم بیاد باید برای مهمونی یه لباس مناسب داشته باشه
م/ت : مگه قراره بیاد خودت خوب میدونی اون دلیل حال خراب منه
ب/ت :اون جزوی از این خانواده س بهتر کم چند نفر آشنا شه شاید یکی ازش خوشش بیاد باهاش ازدواج کرد چه میدونم شایدم یکی خریدش
م/ت: اون هرزه جزو خانواده ی ما نیست
با حرفی که پدرم زد می تونستم بغض توی گلوم رو حس کنم ولی با چند تا نفس تونستم خودم رو کنترول کنم
سوار ماشین شدیم وبه سمت پاساژ حرکت کردیمخواهر کوچیکم سانا که اون هم یه آلفا بود سریع خودشو از این مغازه به اون مغازه پرت می کرد لباس مختلفی انتخاب میکرد
خرید خانوادم تقریبا تموم شده بود وارد آخرین مغازه شدیم به دوروبرم مغازه نگاه کردم چشمم به یه لباس ساده ولی مجلسی خورد سمتش رفتم با دقت بهش نگاه کردم سانا که متوجه خیره شدن من به لباس شد ،سریع سمت لباس خیز برداشت اونو برد
با تعجب بهش نگاه کردم که بهم چشم غره رفت و سمت مامان و بابا دوید بهشون لباسو نشون داد گفت
سانا:بابا من این لباس هم میخوام
پدر نگاهی به لباس بعد به سانا انداخت بعد سری تکون داد
با حسرت به لباس نگاه کردم اما خب من هیچ حق انتخابی ندارم پدرم بهم نگاهی کرد که دارم به لباسی که دست سانا-س نگاه میکنم لباس از سانا گرفت وگفت
ب/ت :بیا این برای تو آنقدر به لباس زل زدی لباسو سوراخ کردی
چشم غره ای به من رفت
سانا که از این کار پدر عصبی شده بود زد زیر گریه با جیغ وداد به پدر گفتسانا :اون لباس مال منه اون هرزه نمیتونه اون لباس رو بپوشه
با ناراحتی بهش نگاه کردم وبه سمتش رفتم لباس رو بهش پس دادم پدرم که دید سانا دارها ابرو ریزی میکنه با اخم به اون زل زد این دفعه مامان برای طرف داری از سانا گفت
م/ت :راست میگه اون ارزش این لباس رو نداره این لباس به سانا بیشتر میاد
دوباره بغض کردم اما نشون ندادم و از شون دور شدم
تو یکی از اتاق های پُرو رفتم اشکام رو آزاد کردم آروم هق هق میکردم ولی سریع پاکشون کردم چرا همیشه باید این طوری باهام رفتار کنن مگه من چیکارشون کردن توی زندگی قبلیم دقیقا چه غلطی کردم که الان دارم زجر میکشم۵ دقیقه رو توی اتاق پرو گذروندم بعد از اینکه از اتاق آمدم بیرون اونارو دیدم که دارن اجناسی که خریدن رو حساب میکنن
سمتشون رفتم بابام که تازه یاد امد که منم باهاشون بودم نیم نگاهی بهم انداخت سرم رو پایین گرفتم تا چشمای قرمز از گریه کردنم رو نبینه بهم گفت
ب/ت: لباسی انتخاب کردی
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم "هوف" -ی کشید و گفت
:پنج دقیقه فرصت داری بری یه چیزی برداری بیای خودت خوب میدونی نمی خوام وقتمو با تو تلف کنمباشه ی آرومی گفتم و سمت لباسا رفتم بدون توجه به شکل های مختلف شون یه لباس سفید از بین شون برداشتم وبه سمت پیش خوان رفتم اونو روش گذاشتم
بعد از حساب لباسا به سمت ماشین رفتیم
۲۰دقیقه بعد:
وقتی به عمارت رسیدیم باکسی که لباس من توش بود رو برداشتم و سمت عمارت رفتم وتند تند از پله ها بالا رفتم شام رو قراره توی مهمونی بخوریم پس سریع اماده شدم
و سمت میز آرایشی رفتم روی صندلی نشستم به وسایل نا چیز روی میز نگاه کردم که همشون جیمینی بهم داده بود یکم کرم پودر روی صورتم زدم وبا ریمل و برق لب به کارم پایان دادم
به سمت پایین حرکت کردم

أنت تقرأ
|~ end of life~|
عشوائيخلاصه : تهیونگ توی یه خانواده پول دار زندگی میکنه که این خانواده هیچ فرزند امگایی وجود ندارن و این دلیل نفرت خانوادهش به اون میشه ............ تهیونگ : م...من..هق.. هرزه...نیستم ناشناس:همه امگا هرزهان مخصوصا تویی که یه امگای نری .. کاپل :کوکوی...