در یکی از روزهای عادی خوابگاه بیتیاس،جونگ کوک و تهیونگ جلوی تلویزیون نشسته بودن و با پلیاستیشن بازی میکردن.
بوی غذا توی خونه پیچیده بود و این نشون میداد که جین توی آشپز خونه مشغول پختن غذا هستش.
نامجون و هوسوک روی کاناپه دراز کشیده بودن و از توی گوشیشون،کامنت آرمیها رو میخوندن.
یونگی حاضر و آما وارد هال شد و گفت:
-بچه ها الان پیانوی من میرسه،کی کمکم میکنه بیاریمش بالا؟هوسوک یه چشمش به کامنتها بود و نمیخواست ازشون دل بکنه،در همون حال گفت:
-هیونگ مگه خودشون کارگر نمیفرستن؟
یونگی گوشیش رو چک کرد:
-آره،ولی چون سنگینه،گفتم شاید کمک احتیاج داشته باشن.
نامجون گوشیش رو کنار گذاشت:
-میخوای من بیام؟؟همه شون با چشمهای گشاد شده به طرف نامجون برگشتن،حتی جین هم به سرعت از تو آشپزخونه بیرون اومد و همزمان با هم گفتن:نه!~
نامجون سرش رو تکون داد و دوباره مشغول گوشیش شد و گفت:
-فقط میخواستم که تایید کنید من نرم بهتره.
بقیه دوباره مشغول کارشون شدن،یونگی هم به نامجون گفت:
-آره هیونگ درست نیست تو بیای،خودم میرم اگه نیاز بود زنگ میزنم بهتون.یونگی رفت پایین جلوی ساختمون ایستاد که کامیون حاوی بار پیانو از راه رسید.
یونگی از خوشحالی دستاش رو بهم کوبید،فقط منتظر بود که پیانو رو پیاده کنن تا همونجا وسط خیابون پیانو بزنه.
دو تا کارگر پیانو رو از توی کامیون پایین آوردن،یونگی بدون توجه به اونا سمت پیانوی عزیزش رفت و اونو بغل کرد.
اون دوتا کارگر با تعجب به همدیگه نگاه کردن و سری تکون دادن.همون موقع جیمین هم داشت با ساک ورزشیش از ورزشگاه برمیگشت،که با دیدن یونگی که خودش رو روی پیانو انداخته بود و بغلش کرده بود،به طرفش رفت و آروم دستش رو روی شونهاش گذاشت:
-سلام یونگی هیونگ،بلاخره پیانوت رسید؟
یونگی از پیانو کمی فاصله گرفت و دستی روش کشید.
یونگی:سلام،بیا ببین چقدر براق و تمیزه!حتی بوی نو بودنش از این فاصله هم حس میکنم.جیمین دستی به سطح پیانو کشید:
-هوم قشنگه.
همون لحظه صدای روشن شدن کامیون اومد و به راه افتاد.
تا یونگی و جیمین به خودشون بیان و دنبال کامیون بِدوَن،کامیون ازشون فاصله گرفت.
هردوشون شروع کردن به دویدن و جیمین داد زد:
-هی~!وایستید!
یونگی که به نفس نفس افتاده بود،دستش رو به زانوهاش گرفت و وسط جاده ایستاد:
-جی...مین...صبر .....کن.جیمین هم ایستاد چونکه کامیون دیگه خیلی دور شده بود.
جیمین فاصله خودش و یونگی رو طی کرد تا به یونگی برسه:
-هیونگ،حالا چیکار کنیم؟
یونگی گوشیش رو درآورد و گفت:
-صبر کن الان زنگ میزنم به مغازهشون.
یونگی چند بار شماره مغازه رو گرفت ولی کسی جواب نداد.
-چی شد؟جواب نمیدن؟
یونگی گوشی رو داخل جیبش سُر داد:
-نه.
جیمین نگاهی به پیانو انداخت:
-اشکال نداره،بچه ها هستن با هم میبریمش بالا.
ESTÁS LEYENDO
BTS ADVENTURES
Fanficماجراهای مختلف و خندهدار غیر منتظرهای برای اعضای بیتیاس توی این کتاب رخ میده:) °•اگه میخواید بدونید که چه اتفاقی براشون پیش میاد،با من ماجراهای این کتاب رو دنبال کنید•° 1-پیانوی کوچک 2-کی غذای من رو خورد؟ 3-کی قویتره؟ 4-کنترل تلویزیون . . . °•پ...