Ep 10: Scars

558 124 39
                                    

به نظر هیونجین، دوست جدید سان قابل اعتماد نبود. از نگاه‌های حریص پسره روی دوستش خوشش نمیومد. با اینکه سان و هیونجین به لطف وویونگ توی دبیرستان با هم دوست شده بودن اما حالا سان یکی از نزدیک ترین آدمای زندگی هیون بود و هیونجین نمیخواست دوستش گرفتار دردسر بشه.

وقتی به وویونگ گفته بود حواسش به این پسر جدیده باشه وویونگ بهش خندیده بود و گفته بود درسته سان جذابه اما اون بهش اعتماد داره و هیونجین زیادی به همه چی بدبینه.

برای همین هم حالا هیونجین و سان توی ماشین داشتن به سمت ویلای ییلاقی هیونجین میرفتن، هیونجین دیگه بحث پسره رو وسط نکشید و از نگرانیش به سان چیزی نگفت. قرار شده بود اون دوتا زودتر برن و خریدا رو بذارن ویلا و بساط غذا رو آماده کن تا وویونگ و هیونبین هم خودشونو برسونن ویلا.

سان و هیونجین هر دوشون به وویونگ گفته بودن که بهتره با هم حرکت کنیم اما وویونگ که اون موقع مربی تیم ملی تکواندوی نوجوانان بود و هنوز بخاطر وضعیت روحیش از فدارسیون بیرون نزده بود، گفته بود مسابقه بچه ها طول میکشه.

سان و هیونجین شبیه هم بودن. اخلاقاشون به قدری با هم مچ بود که بعضی وقتا وویونگ کلافه میشد و با هر دوشون قهر میکرد. اون دو تا هیچوقت با هم بحث نمیکردن. یه مرز نامرئی بین دوستیشون بود که باعث میشد هیچوقت از حریم هم رد نشن. سان با اینکه بعضی وقتا کنجکاو میشد اما تا حالا از هیون نپرسیده بود که چرا از لمس شدن انقد بدش میاد و هیونجین هم با اینکه تمام مدت دوستیشون اون رو دوست پسر وویونگ میدید اما هیچوقت توی روابطشون دخالت نکرده بود.

-تو رانندگی کردی پس بذار حداقل من وسایل رو جا به جا کنم.

سان گفت بدون توجه به هیون بیشتر وسایل صندوق رو زد زیر بغل.

-و وویونگ بخاطر کمر درد دوست پسرش مغزمو بخوره؟ اصلا امکان نداره سان!

نزدیکای غروب وویونگ و هیونبین هم رسیده بودن. آسمون بعد از چند روز بارندگی حالا صاف و تمیز و پر ستاره بود. توی حیاط جمع شده بودن و تقریبا آبجوها رو به اتمام بود.

هیونبین به هیونجین توی کباب کردن گوشتا کمک میکرد و وویونگ زده بود زیر آواز. سان با چشمای پر ستاره‌ای دوست پسرش رو تماشا میکرد و لبخند یه لحظه هم از لباش کنار نمیرفت. تلفن هیونجین زنگ خورد و مجبور شد به اتاقش برگرده تا بتونه از روی لپ تاپ سوالای پشت تلفن رو جواب بده.

-تا هیونجین برمیگرده منم برم آبجو بگیرم.

سان بلند شد و پتو رو انداخت دور وویونگ. اون همین الان هم مست به نظر می رسید.

-یونگا...خوابت میاد؟

صدای مهربون سان زیر گوش وویونگ چشماشو خمارتر از قبل کرد.

Blue UmbrellaWhere stories live. Discover now