gathering

74 21 22
                                    

مدتها پیش در سرزمین موعود زمانی که نژاد ها از حالت حیوانی و خوی وحشی‌گری خودشون خارج شدن و جنگ های متعدد و خونریزی های پیاپی رو کنار گذاشتن، در کنار هم جمع شدن و نماینده هایی بالای کوه باستانی که اِرد نام داشت فرستادن. نماینده های مردم انسان ها،الف ها،گرگینه ها،خون آشاما و یک نماینده برای تمام موجودات پراکنده افسانه ای(نماینده یک اژدها بود) روی این کوه مقدس به خدا و همه نگهبان ها که اونا الهه می‌نامیدن قول دادن که دیگه خونریزی به پا نکنن و سعی کنن کنار هم زندگی کنن. از این سو الهه ها قدرت های هر نژاد رو بیشتر کردن و بهشون امید بیشتری برای زندگی دادن.
سالها از این اتفاق می‌گذشت و حالا قله اِرد مکان مقدسی شده بود که عارف ها به اون صعود میکردن تا مجسمه پادشاه های اون دوره رو ببینن و از چشمه ای که از اونجا جاری میشه آب بنوشن.هر قلمرو مرز های برای خودش مشخص کرده بود و در کنار هم زندگی میکردن و حتی تجارت داشتن.
هر قلمرو برای خودش حفاظی داشت. خون آشام ها با جادوی نور آفتاب دور تا دور قلمروی خودشون سپری نامرئی ساختن که هر موجودی بدون مجوز از اون رد میشد خاکستر میشد، گرگینه ها با کمک جادوی فریب ماه قلمرو خودشون رو از دیده ها پنهان کردن،کشورشون رو زمین بود ولی انگار که نبود...با جادو فقط ی دروازه عظیم برای ارتباط با زمین ساختن و الف ها و باقی موجودات در کنار انسان ها بدون هیچ حیله ای برای پنهان کردن خودشون رو زمین ساکن شدن، انسان ها طبق معمول جادو رو پس زدند و با استفاده از نقل خودشون دیوار های عظیم دور قلمرو هاشون کشیدن! سه کشور انسانی همیشه با هم در مسائل پیشرفت علمی در رقابت بودن.دوباره میگم قلمرو انسانی خودش به چند قلمرو تقسیم میشه که سه کشور پیشرفته این هان.. آتلانتیس،پارسین و مایا!
همه چیز خوب بود تا اینکه...

فلش بک - دو هزار و هفتصد سال پیش - کاخ پادشاهی گرگینه ها*

خدمتکار پیر با عجله طوری به سمت اتاق امپراتور می‌دوید که انگار ی گله سگ دنبالش کردن، خب حق داشت میخواست اون مژده گونی رو بگیره نه کس دیگه. با نیشی که تا بناگوش باز بود بدون اینکه در اتاق رو بکوبه و بعد داخل بشه وارد اتاق شد. سراسیمه تعظیمی کرد و نفس عمیقی کشید و کلمات دلهره آورش رو با لکنت و نفس نفس زنان به زبون آورد

-ا...امپراتور...ل...لحظه... موعود فرا رسیده

پادشاه با عصبانیت تومار تو دستش رو در هم کوبید و چشم هاش رو از عصبانیت بست و فریاد کشید

-گستاخ! چطور میتونی اینقدر بی حیا باشی؟ هنوز بهت یاد ندادن وقتی وارد اتاق پادشاهت میشی باید در بزنی؟

امپراتور با دیدن ندیمه شخصی خودش که از بچگی مثل مادر بزرگش کرده ادامه حرفش رو خورد

ندیمه که وحشت سر تا پاش رو گرفته بود مجدد تعظیمی کرد و نفس عمیقی کشید و سعی کرد فکر کنه تا کلمه ها رو مرتب و درست کنار هم بچینه

𝘜𝘯𝘬𝘯𝘰𝘸𝘯 𝘳𝘢𝘤𝘦!Where stories live. Discover now