11

119 29 19
                                    

"اگه بهش دست زده باشی میکشمت ! "

استیو سم رو به عقب هول داد و اخمش غلیظتر شد
باکی فشاری به شقیقه های خودش وارد کرد تنش بین اون دوتا داشت اذیتش میکرد و حالا که اثر اون دارو توی بدنش از بین رفته بود کاملا ضعف و تاثیر پذیری از فورمون های آلفاهای اطرافش رو حس میکرد : بس کنین ..دارین اذیتم میکنین ..
سم با شنیدن صدای باکی عقب کشید استیو بی توجه به سم که هنوز عصبی بود لیوان شفافی که پر از آب میوه بود رو روی میز جلوی باکی گذاشت و بعد سمت سم چرخید : من فقط آوردمش اینجا چون اونجا تو خطر میوفتاد !
سم تکخندی زد : اونوقت تو براش خطرناک نیستی نه ؟
استیو نفسشو کلافه فوت کرد و این بار باکی از استیو دفاع کرد : اینجوری باهاش حرف نزن ..
سم گاردشو پایین آورد : برات سرنگ هاتو آوردم...هرچند بهتره بریم خونه و بعد ازشون استفاده کنی
استیو به سرنگ های سرخ رنگ توی دست سم خیره شد : تو با خودت چیکار میکنی باکی ؟
باکی سرشو بلند نکرد اما رایحه غمگین استیو اذیتش کرد : باهاشون خودمو به چیزی که نیستم تبدیل میکنم ..
سم اخم کرد : لازم نیست چیزی رو بهش توضیح بدی ..
استیو با اخم به سم خیره شد : تو کی هستی که به خودت اجازه میدی براش تصمیم بگیری ؟
سم دوباره عصبی شده بود : تو چی ؟
استیو جلو رفت : باکی از اینجا نمیره مگه این که من بفهمم جریان این سرنگا چیه !
سم خندید : کی قراره جلوشو برای رفتن بگیره تو؟
چشمای استیو دوباره سرخ شده بود سم نمیتونست مثل چند دقیقه قبل به چشمای الفای مقابلش زل بزنه ناخداگاه سرشو کج کرد طوری که انگار نمیتونست سرشو بالا بیاره و عقب کشید
مقاومت فایده ایی نداشت و سم بازم عقب تر رفت
استیو بدون این که به باکی که ترسیده از جاش بلند شده بود نگاه کنه گفت : برو تو اتاق
باکی اخم کرد : نمیرم
استیو این بار با لحن دستوری سمت باکی غرید : اتاق!
باکی بی هیچ حرفی سرشو پایین انداخت و سمت اتاق خواب استیو رفت استیو بازم با همون لحن سمتش غرید : درو ببند !
باکی بی حرف در اتاق رو به هم کوبید و استیو این بار با چشمایی که سرخ تر از همیشه بودن
به سم توپید : باکی اینجا میمونه ! تا وقتی که من بخوام ! حالا از اینجا برو ! اون لعنتیارم با خودت ببر !
سم مخالفت نکرد فقط چرخید سمت در و از خونه بیرون رفت
به محض رفتن سم جو سنگینی که استیو ایجاد کرده بود فضای خونه رو ترک کرد
باکی حالا که دیگه تحت تاثیر لحن دستوری استیو نبود در اتاق رو قفل کرده بود
و چند ثانیه بعد صدای هق زدنش تا بیرون اتاق اومد
استیو به خودش لعنت فرستاد که روش از دستور استفاده کرده
میدونست اون لحن خیلی اذیت کنندس اما توی اون لحظه نمیتونست نافرمانی و لجبازی رو تحمل کنه
لازم داشت باکی به حرفاش گوش بده تا اون اوضاع رو درست کنه
با قدم های آهسته اش سمت در اتاق رفت و پشت در وایساد : باکی ؟...متاسفم ..دیگه این کارو نمیکنم ...
باکی دوباره هق زد و بین گریه هاش نالید : گورتو گم کن ...عوضی ..
استیو به موهای خودش چنگ زد : باکی لطفا ...معذرت میخوام ..قسم میخورم دیگه انجامش نمیدم ..
باکی اهمیتی به خواهش استیو نداد و این وضع تا شب ادامه پیدا کرد
درست تا وقتی باکی دیگه نتونست گشنگی رو تحمل کنه و مجبور شد از اتاق بیاد بیرون
استیو داشت شام درست میکرد و به محض این که باکی رو دید لبخندی بهش زد : گشنته ؟
باکی با لحن تهدید آمیزی دستاشو روی کانتر آشپزخونه گذاشت : بهم نزدیک نمیشی فهمیدی ؟ وگرنه گردنتو میشکنم ...دیگم حق نداری روم از دستور استفاده کنی ...از این کار متنفرم ...
استیو شرمنده به باکی نگاه کرد : هرچی تو بگی ..حالا گشنته ؟
باکی اخم کرد : نه پس دلم برا دیدن قیافه تو تنگ شده بود !
استیو خندید و بعد یه ظرف بزرگ رو از مرغ و سیب زمینی سرخ شده پر کرد و روی کانتر جلوی باکی گذاشت : حالا میخوای بهم بگی جریان چیه یا نه ؟
باکی بی توجه به استیو گازی به مرغش زد : فعلا باهات حرفی ندارم ، حالام برو اونور اشتهام کور میشه میبینمت
استیو ظرف غذاشو برداشت و از باکی فاصله گرفت جایی بافاصله از باکی روی یه مبل نشست و به سیب زمینی های توی بشقابش چنگال زد
باکی درحالی که حالا خودشو بالا کشیده بود روی کانتر نشسته بود تیشرت استیو رو پایین تر کشید تا پاهای برهنه اش کمتر معلوم باشن چون متوجه شده بود استیو بهشون زل زده : وقتی شونزده سالم بود اون تغییرات مزخرف شروع شد ...فهمیدم قراره یه امگا باشم ...من برای آینده ام کلی برنامه داشتم ..برنامه هایی که اگه به امگا تبدیل میشدم از دست میرفتن ..نمیتونستم آتش نشان بشم چون جزو شغل هاییه که مارو استخدام نمیکنن ... برای همین همه جارو دنبال یه راه حل گشتم

fire on fire Where stories live. Discover now