24

90 20 5
                                    

شارلوت سعی کرد به صورت پسرش دست بکشه تا اشکاشو پاک کنه اما استیو خودشو عقب کشید
هنوزم نتونسته بود حرفای دکتر رو هضم کنه : بچه اشون مرده بود ...حال باکی بد بود ، انقدر خون از دست داده بود که دکتر میگفت زنده موندنش معجزه اس
با هر زحمتی بود از جاش بلند شد و خودشو به اتاق باکی رسوند
نگاهش ناخداگاه به پیشونی پانسمان شده و گونه کبودش افتاد و بعد پوست رنگ پریده اش
باورش نمیشد عمر خوشبختیش انقدر کوتاه بوده
پسرشون مرده بود ، پسری که استیو برای دیدنش لحظه شماری میکرد
پسری که هر شب با تصور این که چند ماه دیگه اونو بین خودش و باکی میخوابونه ، میخوابید
پسری که بارها هرچند غیر مستقیم لمسش کرده بود
بغلش کرده بود و حالا اون مرده بود !
کنار تخت باکی نشست و دست سردشو توی دستاش گرفت
صورتشو توی شونه باکی فرو کرد ، رایحه باکی هنوزم ضعیف بود اما برای آروم کردن استیو کافی بود
پلکاش کم کم برای بسته شدن تلاش کردن ، کاش چشماشو باز میکرد و میفهمید همه اینا یه کابوس بیشتر نبوده .

ظرف غذای دست نخورده رو از روی تخت برداشت : دکترت گفت باید خوب غذا بخوری تا حالت زودتر خوب بشه باکی !
لحنش دلخور بود تا شاید امگای سنگدل رو کمی نرم کنه
اما باکی بازم با همون لحن بی حس روزای قبلش جوابش رو داد : رفتی دیدن تونی ؟
استیو دندوناشو روی هم فشار داد : دیگه داشت از شنیدن اون اسم حالت تهوع میگرفت : نه ...نرفتم و نمیرم ...گوشاتو باز کن باکی ...هیچکدوم از حرفای اون هاوارد آشغال حقیقت ندارن ...اون مار عوضی فقط حقه زده و من ثابتش میکنم ...
باکی سرشو روی زانوهاش گذاشت : اون الان بهت احتیاج داره ...
استیو پلکاشو روی هم فشار داد تا مجبور نشه از فشار عصبی یه چیزی رو خورد کنه و بعد سینی غذارو روی میز گذاشت و سمت پنجره ها که با دوتا پرده کلفت پوشونده شده بودن رفت و پرده هارو کنار زد : انقدر همه جارو تاریک نکن ...
باکی بی حرف روی تخت دراز کشید و برای فرار از نور خورشید که توی اتاق میومد پتو رو روی سرش کشید
استیو دوباره سینی غذا رو برداشت و از اتاق بیرون رفت
میدونست حالا که از اتاق بیرون رفته باکی دوباره شروع به گریه کردن میکنه
اما نمیتونست جلوشو بگیره ، هرکاری میکرد نمیتونست حال باکی رو بهتر کنه
دکترش گفته بود میتونن دوباره برای داشتن بچه اقدام کنن
ولی باکی از وقتی از بیمارستان برگشته بود از استیو فرار میکرد
تمام کمد رو پر از داروهای کنترل کننده کرده بود و اجازه نمیداد وارد هیت بشه
استیو رو از اتاق بیرون کرده بود و نمیزاشت پیشش بمونه
و حالا چند وقتی میشد که به تونی گیر داده بود
و مدام به استیو میگفت باید بره پیش تونی
و استیو حس میکرد واقعا داره از دست باکی دیوونه میشه
از اون همه دوری خسته شده بود ، دلش میخواست دوباره باکی رو بغل کنه
دلش میخواست ببوستش به رایحه شیرینش نیاز داشت
اما باکی پسش میزد نه فقط استیو رو بلکه حاضر نبود حتی دوستاشم ببینه
سم چندبار سعی کرده بود باهاش حرف بزنه ولی باکی از اونم فرار کرده بود
میدونست اگه اینجوری پیش بره افسردگی باکی روز به روز بدتر میشه
اما هیچ کاری ازش برنمیومد از یه طرف هاوارد
بهش راجب تونی و اون بچه که اصلا نمیدونست از کیه فشار میاورد و میگفت باید برگرده پیش تونی
و این که باکی هیچ تلاشی برای نگه داشتنش نمیکرد باعث شده بود از رابطه اشون ناامید بشه
سینی رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت و به موهای خودش چنگ زد
شاید بهتر بود یکم قدم بزنه با این فکر سمت محوطه بیرون عمارت رفت
اما نگاهش به تونی افتاد که داشت سمتش میومد
اخماش ناخداگاه تو هم رفت : اینجا چیکار داری ؟
تونی دستاشو توی جیبش فرو کرد : تو نیومدی دیدنم ...برای همین خودم اومدم اینجا ...
استیو سعی کرد آروم به نظر بیاد : از اینجا برو ..نمیخوام باکی تورو ایجا ببینه !
تونی بیخیال گفت : میدونه اینجام ..خودش ازم خواست ..
استیو با شنیدن اون حرف حس کرد تمام وجودش آتیش گرفته ، باکی داشت باهاش چیکار میکرد؟ بی اختیار نگاهش به پنجره اتاق باکی افتاد و با امگایی که پشت پنجره وایساده بود چشم تو چشم شد
باکی با دیدن استیو و نگاه عصبیش عقب رفت و پرده هارو کشید
تونی نگاهشو از پنجره اتاق باکی گرفت : نمیخوای چیزی بگی؟
استیو دستاشو متقابلا توی جیبش فرو کرد : تو میدونی من عذادارم تونی ...میدونی بچه امو از دست دادم ...میدونی کسی که عاشقشم حال روحی خوبی نداره و باز اومدی اینجا ...تو چشمام نگاه کن و دروغ بگو ...تو چشمام خیره شو و بگو اون بچه از منه ....
بغضی که به گلوی استیو چنگ زده بود تونی رو شرمنده کرد
هیچوقت استیو رو انقدر داغون و شکسته ندیده بود
استیو جلوی اشکاشو نگرفت : تو از کی اینجوری شدی تونی ...از کی شبیه هاوارد شدی ...تو که همیشه از خودش و کاراش متنفر بودی ...
تونی سرشو پایین انداخت : بهتره برم یه وقت دیگه بیام ...
استیو مچ تونی رو گرفت تا مانع رفتنش بشه : بس کن تونی ...این بازیو تموم کن ...خواهش میکنم ...
تونی چیزی نگفت ، فقط عقب کشید و از اونجا دور شد و استیو با عصبانیت سمت اتاق باکی رفت
وقتی درو باز کرد باکی که روی تخت نشسته بود و سرشو توی زانوهاش برده بود
با شنیدن صدای بلند برخورد در به دیوار کنارش با وحشت سر بلند کرد
استیو عصبانی بود اما انگار سعی میکرد خود دار باشه چون باکی نمیتونست سوختن مارکش رو حس کنه
استیو بی حرف سمت کمد رفت و تمام کنترل کننده های باکی رو برداشت توی سطل آشغال ریخت
باکی از این کارش تعحب کرده بود : چیکار میکنی ؟
استیو از لای دندونای جفت شده اش نالید : بهشون نیاز نداری ....تا وقتی من زنده ام به اینا نیاز نداری !
باکی اخم کرد : دارم ...نمیخوام ...باتو...
استیو این بار عصبی تر غرید : نمیخوای بامن چی ؟ با خودت چه فکری کردی که به تونی گفتی بیاد اینجا ؟!
باکی لباشو روی هم فشار داد : اون بهت نیاز داره ...توام به اون نیازداری ...
استیو سطل آشغال توی دستش رو توی دیوار کوبید و صدای برخوردش باعث شد باکی به خودش بلرزه : من به تو نیاز دارم ... به امگایی که مارکش کردم نیاز دارم ..امگایی که مارکم کرده ..من به جفتم نیاز دارم نه به اون لعنتی دروغ گو ...
باکی از جاش بلند شد و سمت استیو رفت : بزارم مارکمو پس بگیرم ...اینجوری ...
استیو انقدر از اون حرف عصبی شد که مارک باکی بلاخره شروع به سوختن کرد : خفه شو ...فقط خفه شو باکی ...چه طور همچین حرفی میزنی ...انقدر احساست به من پوچ بود ؟
باکی سرشو پایین انداخت : اون الان خانواده توعه ...خانواده ایی که من نتونستم باشم ...
استیو مچ باکی رو گرفت و سمت تخت کشیدش : تو خانواده منی ...خانواده منم میمونی ...میخوای بهت ثابتش کنم ؟

باکی سعی کرد مچ دستشو از حصار دست استیو آزاد کنه
هیتش همین امروز بود و نزدیکی زیادش به استیو اصلا درست نبود
پس عقب کشید تا خودشو توی حموم حبس کنه اما استیو دوباره به مچ دستشو چنگ انداخت اونو جلو کشید و با این کار باعث شد باکی توی آغوشش فرو بره : چرا ازم فرار میکنی ؟
باکی سعی کرد استیو رو عقب بفرسته اما توانش رو نداشت : بهم دست نزن ...
همین جمله کافی بود تا استیو دوباره عصبی بشه به کمر باکی چنگ زد و اونو بین بازوهاش حبس کرد و بعد قبل از این که باکی دوباره برای فرار کردن ازش اقدام کنه
لباشو به لبای باکی چسبوند و یه بوسه خیس رو شروع کرد
باکی میتونست حس کنه استیو داره وارد رات میشه عمدا داشت به باکی نزدیک میشد تا هیت و راتشون توی یه زمان اتفاق بیوفته
و باکی اصلا اینو نمیخواست
حداقل نه الان که پای تونی و بچه اش درمیون بود
اما انگار این موضوع هیچ اهمیتی برای استیو نداشت
آلفا وقتی فهمید باکی باهاش همکاری نمیکنه اخم کرد
و فورمون بیشتری آزاد کرد طوری که باکی از نفس کشیدن اون هجم از فورمون سرگیجه گرفت و پاهاش شل شد
سعی میکرد فرار کنه اما نمیتونست ، استیو سمت تخت کشیدش و بدون هیچ ملاحظه ایی باکی رو روی تخت انداخت
باکی سعی کرد خودشو عقب بکشه اما استیو با لحن دستوریش بهش فهموند باید مطیع و آروم روی تخت بمونه
و بعد استیو لباسای خودش و باکی در آورد و پایین تخت انداخت
روی تخت رفت و باکی رو زیر خودش کشید و برای این که مطمعن بشه امگا قرار نیست جیغ بزنه یکی از دستاشو روی دهن باکی گذاشت و شروع به لمس کردنش کرد
باکی دیگه توانی برای فرار کردن نداشت و وقتی استیو رو توی خودش حس کرد
برابر شد با شروع هیتش ، حالا دیگه نیازی نبود استیو برای سکس مجابش کنه
امگاش حالا فقط برای لمس شدن التماس میکرد
طوری که بعد از سه راند هنوزم میخواست و استیو با کمال میل
دوباره خودشو وارد باکی کرد و شروع به ضربه زدن داخل امگاش کرد
باکی دیگه اعتراض نمیکرد فقط ناله میکرد و به ملافه های تخت چنگ میزد و وقتی استیو تصمیم گرفت
ناتش کنه صورتشو توی بالشت فرو کرد  و جیغ بلندشو توی بالشت خفه کرد
بدنش بعد از اون رابطه بی حس شده بود و پلکاش برای بسته شدن تقلا میکرد
حتی وقتی استیو توی بغلش بردش داخل حموم و توی وان نشوندش مخالفتی نکرد
حتی وقتی استیو یه بار دیگه توی وان باهاش سکس کرد و تهش به نات شدن دوباره باکی منجر شد امگا بازم اعتراض نکرد
دراصل انقدر خسته بود که همونجا توی آغوش استیو بیهوش شد
و وقتی دوباره بیدار شد کمرش طوری درد میکرد که انگار میخواد از وسط نصف بشه
اتاق نسبتاً روشن بود و گرمای بدن برهنه استیو که باکی رو بین بازوهاش گرفته بود و اونو به قفسه سینه اش چسبونده بود باعث میشد درد کمر باکی کمی کمتر بشه
سعی کرد تکون بخوره و از استیو فاصله بگیره اما ناخداگاه از درد ناله کرد و ثانیه بعد دست گرم استیو دور شکمش حلقه شد و شروع به نوازشش کرد و لباش شروع به بوسیدن گردن باکی کردن .

fire on fire Where stories live. Discover now