37

93 17 4
                                    

تونی به استیو که حالا چند دقیقه ایی میشد که بیدار شده بود و روی تخت نشسته بود لبخند زد
اما استیو مثل چند دقیقه قبلی به یه نقطه خیره شده بود و مشخص بود کاملا توی افکارش غرق شده
طوری که حتی صدای تونی که حالش رو پرسید رو نشنید ، دیشب چه اتفاقی افتاد !؟
میدونست حالش بد بوده و اما انقدری بدحال نبود که بخواد یه توهم اونم انقدر واقعی از باکی ببینه
به علاوه رایحه باکی چیزی نبود که بتونه انقدر واضح توی یه توهم گنجونده بشه
و در آخر لوکی !
استیو به خوبی یادش بود لوکی رو دیده اون باکی رو با خودش از اتاق بیرون کشید
چرا باکی اصرار داشت توهم و خیال نیست !؟
و چرا حالا استیو احساس خطر میکرد ، دراصل حس میکرد قسمتی از وجودش به شدت ترسیده و احساس خطر میکنه اما این همه چیز نبود
این این مدت انقدر غمگین و سر خورده شده بود که یه سری حقایق رو کاملا از یاد برده بود
خیلی خوب به خاطر داشت آلفایی که جفتش رو از دست میده برای همیشه حس بویایی ایش رو از دست میده ، برای همین باکی به خاطر سم ناراحت بود و میگفت هیچوقت نمیتونه دوباره یه جفت داشته باشه
اما حالا که چند هفته از مرگ باکی میگذشت استیو هنوزم تمام حواسش رو داشت
این عجیب بود و تئوری ایی که استیو تمام چند دقیقه گذشته رو بهش فکر کرده بود توی ذهنش قوی تر میکرد .
وقتی تونی از اتاق بیرون رفت استیو بلاخره تصمیمش رو گرفت
از جاش بلند شد و سرم رو از دستش بیرون کشید
اول سمت اتاق لوکی رفت اما در اتاق قفل بود و به نظر میومد کسی اونجا نیست
اما استیو هنوزم میتونست یه رایحه ضعیف و آشنا حس کنه
رایحه ایی که بهش احساس غم و ترس میداد
از در اتاق فاصله گرفت و به سرعت سمت پارکینگ بیمارستان رفت ماشینش باید هنوزم توی پارکینگ میبود
تمام مدتی که سوار ماشین شد و به استفن زنگ زد
به این فکر میکرد که اگه حدسش درست باشه ممکنه لوکی بلایی سر باکی بیاره ؟
استفن بعد از چندتا بوق بلاخره جواب داد ، استیو بهش فرصت صحبت نداد فقط با لحن جدی و مضطربی شروع به صحبت کرد : استفن گوش کن ...آدرس خونه برادرت رو میخوام ...استفن این خیلی مهمه فقط آدرسش رو بهم بده !
قبل از این که استفن چیز دیگه ایی بپرسه استیو گوشی رو قطع کرد و ثانیه بعد استفن آدرس خونه لوکی رو براش فرستاده بود
استیو تمام مدت دعا میکرد باکی اونجا باشه
ولی وقتی به آپارتمان لوکی رسید با چیز عجیب تری روبه رو شد
صدای گریه بچه به طرز واضحی از آپارتمان لوکی میومد
اما استیو مطمعن بود اون بچه نداره ، چند بار سعی کرد با استفن تماس بگیره
اما گوشی استفن مشغول بود پس استیو دیگه معطل نکرد
فقط چندبار به در کوبید و وقتی دید باز نمیشه
مجبور شد از قدرت بیشتری براش استفاده کنه
البته زیاد خوب پیش نرفت
در تقریباً از جا کنده شد و وسط خونه افتاد
و استیو سعی کرد خودشو قانع کنه خسارت اون درو به لوکی بده و ازش بابت بی اجازه وارد خونه اش شدن عذرخواهی کنه
با ورودش به خونه صدای گریه های بچه که از اتاق نزدیک آشپزخونه میومد
بیشتر توجهش رو جلب کرد ، مشخص بود کسی خونه نیست
وگرنه با صدای کنده شدن در حتما خودشو نشون میداد
پس استیو بیخیال صدا زدن لوکی شد و سمت اتاق خواب رفت
با باز کردن در اتاق چیزی رو دید که باورش براش به حد زیادی سخت بود
پسرش روی تخت بود ! زنده و سالم .
استیو حس میکرد واقعا زبونش بند اومده ، همچین چیزی چه طور ممکن بود ..
حتی نفهمید چه طور جیمز رو بغل کرد و بی اختیار بوسیدش
بچه همین که بین بازوهای آلفا قرار گرفت آروم شد و صورتشو توی شونه استیو فرو کرد
انگار این عادت رو از باکی به ارث برده بود چون استیو یادش میومد اونم عادت داشت همیشه صورتشو توی شونه اون فرو کنه و بهش بچسبه
استیو با یادآوری باکی دوباره نگران شد ، پس اون واقعاً زنده بود ..
اما حالا کجا بود ؟ چه بلایی سرش اومده بود
اون طوری که استیو فهمیده بود اون هیچوقت پسرشونو برای چند ثانیه ام از خودش دور نمیکرد
ولی حالا چه طور بچه رو همین جوری تنها گذاشته بود
نگرانی دوباره به ذهنش چنگ انداخت همون طور که جیمز رو بین بازوهاش نگه داشته بود گوشیشو از جیبش بیرون کشید و این بار شماره تونی رو گرفت
تونی خیلی سریع جواب داد و بعد طوری که انگار کاملا در جریان همه چیز هست به استیو گفت برگرده خونه
استیو نمیدونست اطرافش داره چه اتفاقی میوفته
اما میدونست اگه میخواد باکی رو پیدا کنه باید اول لوکی رو پیدا کنه و پیدا کردن لوکی فقط از عهده استفن برمیومد
پس وسایل پسرش و باکی رو برداشت و سمت خونه راه افتاد امیدوار بود بین اون وسایل یه رد از باکی پیدا کنه

fire on fire Donde viven las historias. Descúbrelo ahora