27

80 19 4
                                    

باید بچه اشو توی خونه نگه میداشت !
این تمام چیزی بود که امگای نگران و وحشت زده بهش فکر میکرد
اگه بچه اش رو بیرون نمیبرد هرگز با استیو رو به رو نمیشد و حالا بچه کوچیک و ضعیفش سرما نمیخورد و تن کوچولوش توی تب نمیسوخت
باکی تمام مدتی که بچه رو توی یه ملافه کوچیک و طرحدار بچگونه میپیچید و بغل میگرفت و تمام زمانی که بی توجه به هزینه اضافه دنبال یه ماشین توی اوبر میگشت
به این موضوع فکر میکرد .به استیو و پسرشون که توی بغل آلفا طوری آروم مونده بود که انگار سال هاست اونو میشناسه
درحالی که پسر بدعنقش هرگز حاضر نمیشد بغل کسی بره
باکی تمام مدت تا رسیدن به بیمارستان به این فکر میکرد که چرا سرنوشت همیشه باهاش سر شوخی داره
چرا باید بعد از دوسال و حالا که زندگیش داشت کم کم از فاکت آپ کامل به یه چیز قابل تحمل تبدیل میشد
استیو رو سر راهش قرار بده
چرا باید استیو اونو پسرشونو باهم ببینه ؟
اصلا حالا اون آلفا چه فکری با خودش میکنه ؟
میفهمه این بچه پسر خودشه ؟ اونوقت باکی باید چیکار کنه؟
نکنه تا همین الانم فهمیده باشه ...چون محض رضای خدا پسرش با استیو درست مثل سیبی ان که از وسط نصف شده
و باکی بعد از به دنیا اومدن پسرش همیشه

حس میکرد یه مینی استیو توی خونه اش داره
بچه رو محکم تر توی بغلش فشار داد . با رسیدنش به بیمارستان بارون شروع شده بود و حالا باکی میتونست صدای بارون رو بیرون از سالن خلوت اورژانس بشنوه
احساس خوبی نداشت و نمیدونست به خاطر بچه مریضشه که انقدر دلهره داره یا دیدن دوباره استیو باعثش شده
مرد جوونی که درحال سر و کله زدن با کامپیوتر قدیمی بخش اورژانس بود با دیدن باکی بی حوصله سر تکون داد : بله !
باکی بچه اش رو به خودش فشار کمی داد و با  نگرانی که حتی توی چهره اش ام مشهود بود شروع به توضیح دادن مشکلی که به خاطرش اونجا اومده بود کرد
و در اخر مثل اکثر اوقات به بخشی رسیدن که باکی ازش متنفر بود
اون مرد اسم و فامیلی بچه اش رو پرسید و باکی مثل تمام دوسال گذشته احساس سرخوردگی پیدا کرد
به چهره معصوم پسر کوچولوش خیره شد ، لپای پسرش به خاطر تب سرخ شده بود و لبای سرخشو از درد جمع کرده بود
صدای مرد باکی رو به خودش آورد : آقا !
نفس عمیقی کشید : جیمز استیو ...
قبل از این که باکی بتونه جمله اش رو کامل کنه صدای آشنایی از پشت سرش و نقطه ایی نچندان دور جمله رو به میل خودش کامل کرد : راجرز !
مرد نگاهشو به پشت سر باکی داد و بعد با عجله از جاش بلند شد
باکی ناخداگاه چرخید تا شاید اون عطر آشنا و صدای محکمی که شنیده بود یه توهم باشه
اما با دیدن صورت آشنای آلفا با اخم نچندان جدی روی پیشونیش
خون توی رگاش یخ زد
استیو جلو اومد و نگاهشو از چشمای وحشت زده و خاکستری باکی به رسپشن داد : جیمز استیو راجرز !
مرد که تا اون لحظه بی حوصله بود به سرعت تغییر حالت داد و رفت تا دکتر رو خبر کنه
باکی هنوزم مثل یه مجسمه مومی مقابل استیو وایساده بود
و فقط وقتی استیو قدمی جلو گذاشت تا بچه رو بین بازوهاش بگیره
باکی عقب رفت و پسرش رو به خودش چسبوند تا به آلفای مقابلش بفهمونه قصد نداره پسرش رو به اون بده
درحالی که نمیدونست بدنش چرا دچار لرزش شده
استیو فهمیده بود ! فهمیده بود اون بچه پسرشه
و باکی چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد اون پیداش نمیکنه
چقدر ساده فکر کرده بود دیگه اون مرد رو نمیبینه
استیو برخلاف تصور باکی بدون هیچ مقاومتی عقب کشید و به باکی فضای بیشتری داد
و حتی زمانی که دکتر باکی رو به یه اتاق خصوصی راهنمایی کرد و بعد از معاینه بچه بهش گفت که باید اونو حداقل برای بیست و چهار ساعت تحت نظر داشته باشن
استیو بازم فاصله اشو با باکی و پسرش حفظ کرد
و درنهایت وقتی باکی از خستگی کنار تخت پسرش به خواب رفته بود
به خودش اجازه داده بود وارد اتاق بشه
کت مشکی رنگش رو روی شونه های باکی غرق خواب انداخت و لبه تخت نشست و به پسرش خیره شد
اون زیادی دوست داشتنی بود یا استیو این طور فکر میکرد
دست کوچیکش انگشت اشاره باکی رو محکم نگه داشته بود
انگار میترسید وقتی خوابه اون ازش دور بشه
استیو بوسه ایی به پیشونی پسرش که حالا دمای تقریباً طبیعی ایی داشت زد
و بعد عقب کشید تا این بار به باکی خیره بشه
حالا که دوباره میدیدش میفهمید چقدر دلتنگش بوده
حالا که از نزدیک میدیدش قلبی که دوسال بود خفه شده بود
دوباره داشت ابراز وجود میکرد ، داشت به استیو یادآوری میکرد چقدر عاشق این پسره
داشت از استیو بابت تمام اون دوسال گله میکرد
و بهش نهیب میزد که تمام دوسالی که اون مشغول نقش بازی کردن جلوی رسانه ها و مردم بوده
و تونی رو به عنوان همسرش و پیتر رو به عنوان پسرش بهشون معرفی میکرده
باکی یه جایی توی اون شهر داشته تنها تمام بار زندگی رو به دوش میکشیده درحالی که پسر استیو رو بزرگ میکرده
حس میکرد نفسش توی ریه اش گیر افتاده
یعنی باکی میدونست ؟
اونم دیده بود مگه نه ؟ تمام اون شو ها و مصاحبه های لعنتی مطبوعاتی رو دیده بود یعنی با خودش چه فکری میکرد؟
که استیو به راحتی فراموشش کرده که رفته سراغ تونی
که راجب این که بچه تونی از اون نیست دروغ گفته !
آره باکی حتما همچین فکری با خودش کرده که پسرشون رو از استیو مخفی کرده
که تمام این دوسال برنگشته پیش استیو
و حالا استیو نمیدونست باید چیکار کنه ، چه طور به باکی بفهمونه همه چیز فقط یه نمایشه
نمایشی استیو مجبور شده بازی کنه تا هاوارد به تونی و بچه اش آسیب نزنه
نمایشی که با شروع کردنش دیگه نتونسته خودشو ازش بیرون بکشه چون با اولین مصاحبه همه راجب هویتش فهمیده بودن و به محض این که هاوارد نوه خودش رو به عنوان بچه ایی که حاصل ازدواج دوتا اصیل زاده اس به همه معرفی کرده بود دیگه هیچ جوری نمیتونست زیر همه چیز بزنه

پلکاشو روی هم فشار داد و دوباره به چهره غرق خواب باکی خیره شد .
بارون هنوزم به پنجره اتاق میخورد و سکوت خفه کننده اتاق رو میشکست
و استیو تمام مدت به این فکر میکرد که چه طور باید همه چیز رو برای باکی توضیح بده
اما باکی ام به اون یه توضیح بدهکار بود نبود ؟
این که بی هیچ دلیلی ترکش کرده بود این که بی خبر رفته بود و قلب استیو رو شکسته بود
همه اینا توضیح لازم داشتن !
قلب استیو شکسته بود و یه دلیل برای ترمیم لازم داشت
شاید یه توضیح بلند بالا از طرف باکی
درحالی که با چشمای قشنگ و خاکستریش مقابلش نشسته و سعی میکنه بدون تپق زدن و تند تند بهش بفهمونه چرا ترکش کرده
یا فقط یه عذر خواهی خشک خالی با یه نگاه اخمالو
درحالی که هنوزم توی افکارش غرق بود آهسته خم شد و بوسه کوتاهی گوشه لبای خط شده باکی گذاشت
و بعد به سرعت عقب کشید تا اونو بیدار نکنه
همین کافی بود تا باکی رو بابت همه چیز ببخشه
اون همین الان باکی رو بخشیده بود !

fire on fire Where stories live. Discover now