~whispers, halsey~
توی فضایی که پر از دود بود، نمیتونست درست نفس بکشه. تمام بعدنش ضعف کرده بود و چشمهاش تار میدیدن. فقط میخواست مطمئن بشه یه کابوسه و چیزی که اون عوضی گفته حقیقت نداره. امکان نداره هان جیسونگی که همیشه باهاش میجنگید و پیروز میدونِ نبرد دونفرهاشون بود، بدون هیچ مقاومت و مخالفتی تن به این کار داده باشه.
قدمهاش رو آروم برمیداشت و این براش عذاب آور بود، ولی تنش توانایی تندتر راه رفتن رو نداشت. کاش زمان رو به عقب برمیگردوند و با شیطانی که میدونست جز ویرانی هیچ چیزی براش به همراه نداره، معامله نمیکرد.
مینهو نتونست جلوی خودش رو بگیره. داستانهایی که از پدر و مادر و مرگشون میشنید، مثل یه سیر تموم نشدنی از خاطرات مزخرف و مِه تیرهی جنگلی، روی ذهنش سایه میانداختن و جادهی زندگیش رو نامعلومتر از قبل جلوه میدادن. بعد از این همه سال، یاد نگرفته بود جیسونگ تنها طلای خالصیه که به دست آورده و همچین شانسهایی دو بار در خونهات رو نمیزنن.
وقتی وارد اتاق شد و جسم نشسته روی تخت بزرگ رو دید، نفسش برید. با چه رویی دنبالش گشته بود؟ عموی عوضیش مثل همیشه به قولش عمل نکرده بود و گذشته پدر و مادرش رو براش تعریف نکرد؛ حتی اگر هم حرف میزد، نمیتونست به یه کلمه از حرفهاش اعتماد کنه.
جیسونگ با استشمام عطری که حالا همهی زندگیش شده بود، به سمتش برگشت و بدون اینکه از روی تخت بلند شه، لبخندی بهش زد.
دیدن تلخند روی لبهاش کافی بود تا بدون اینکه بفهمه، قطره اشکی روی گونهاش جاری بشه. لی مینهویی که همیشه خشم رو سپر غم دفن شدهی قلبش میکرد، احساس میکرد نمیتونه نفس بکشه. کاش همهی این اتفاقات یه توهم بزرگ و کابوس مانند توی ذهنش بودن. بیاختیار به سمتش رفت و روی تخت نشست. بازوهای جیسونگ رو گرفت و زمزمه کرد:
"حالت خوبه؟"
"لی مینهو اومده!"
صدای گرفته و شکستهاش، طوری قلبش رو فشرد که رطوبت صورتش توسط اشکهای بیشتری بالا رفتن، اما مینهو انگار که توی خلسهی مبهمی فرو رفته باشه، حتی متوجه اشکهاش نشده بود.
دست ظریف پسر بالا اومد و روی گونهی خیسش نشست:
"خیلی دلم میخواست ببینمت."
به درد قلبش عادت کرده بود. با اینحال، میدونست فلیکس دردش رو حس میکنه و بابتش متاسف بود. ولی چیزی نبود که دست خودش باشه و بتونه متوقفش کنه. نفس عمیقی کشید تا احساس خفگیش رو پس بزنه. دوباره توی چشمهای پسر خیره شد و با شصتش گونهاش رو نوازش کرد:
"تو باعث مرگ کل خانوادهام شدی، اما چرا هنوزم دلم برات تنگ میشه؟"
لبهای پسر لرزیدن و وجودش از داشتن همچین روح خبیثی خجالت کشید، اما عشقی که تازه بهش پی برده بود، عاجزانه برای کار ظالمانهاش بهانه تراشید:
"من... من نمیدونستم اینطوری میشه. نمیخواستم این اتفاق بیوفته... فقط بهش گفتم تا خودم رو بشناسم... من همیشه..."
جیسونگ بیتوجه به تلاشهای پوچش، دستهاش رو دور گردنش پیچید و سرش رو توی گردنش مخفی کرد. تماس دستهای شکارچی به تنهایی باعث شد بدنش بلرزه و به حماقت خودش که این حجم عظیم از احساساتش رو پس میزد و انکار میکرد، لعنت فرستاد. صدای زمزمهی دردناک و آروم مومشکی ضربان قلبِ عاشقش رو دردناک پیش برد:
"سعی نکن درستش کنی لی مینهو. اونقدر عاشقت شدم که حتی اگه دوست داشتنت عذاب آور باشه حاضرم عذاب بکشم."
مینهو دستهای لرزونش رو دور کمر شکارچی حلقه کرد و هق هق گریهاش به فشردهتر شدن قلب مومشکی کمک کرد:
"چرا اومدی اینجا؟...تو...نمیدونی اون...چه بلایی سرت میاره... اینجا...جای تو نیست جیسونگا."
موهای پشت گردنش رو نوازش کرد و لب زد:
"من هیچ چیز دیگهای ندارم که از دست بدم. شاید اگه جسمم اینطوری بهت نزدیکتر باشه، بهتر بتونم حست کنم."
موبنفش موقعیت رو درک نمیکرد. تمام خانوادهاش کشته شده بودن، تنها همکار و دونسنگش بین مرگ و زندگی دست و پنجه میزد و بدون هیچ ترسی وارد قلمرو آذرخش شده بود و وقتی اون عوضی حتی خواست از جسمش استفاده کنه تا لذت ببره و بهش بخنده، هیچ مخالفتی نکرد. و تمام اینها بخاطر خودش بود؟ با عصبانیت سرش رو پس کشید تا بتونه توی چشمهای براقش خیره بشه:
"هیچ میفهمی داری چی میگی؟ اون هر شب و هر روز ازت استفاده میکنه! شرایط جسمیت براش مهم نیست. ممکنه توی یه شب مجبور بشی چند بار انجامش بدی. میخوای بدنت رو برای بقیه عرضه کنی؟ میخوای کاری کنی هر روز و شبت عذاب بشه و از تصمیمت پشیمون بشی؟ جای تو اینجا نیست هان..."
حرفش رو برید و نفس رو ازش گرفت:
"این مسائل برای کسی مهمه که چیزی برای از دست دادن داشته باشه. من هیچی ندارم..."
پلکهاش رو بالاتر برد و توی گوی های مشکی بنفشش خیره شد:
"مگه اینکه تو دوستم داشته باشی."
مینهو مسخ صورت بیحس پسر شده بود که توی هر حالتی زیباترین پرترهی دنیا رو ترسیم میکرد. حالا وقت شجاعت به خرج دادن بود، اما پسر بیشتر از قبل میترسید و کسی که وحشت داشته باشه، هیچوقت نمیتونه ادعای داشتن چیزی یا کسی رو بکنه. صدای قاطع جیسونگ ستون فقراتش رو لرزوند:
"بهم بگو چه احساسی داری، اون وقت منم اینجا نمیمونم."
پس از چند دقیقه مکث شکارچی، سکوت ادامهداری که فضای اتاق رو خفقان آور کرده بود باعث شد جوابش رو بگیره و آروم سر تکون بده. مینهو لب باز کرد تا خودش رو توجیه کنه:
"با من بیا. من هرجوری شده میبرمت بیرون، فقط..."
"من جوابم رو گرفتم."
وقتی موبنفش لمس لبهاش رو روی لبهای خودش حس کرد، تمام وجودش خشک شده و قلب بیقرارش داشت از سینهاش بیرون میزد. چشمهاش به درشتترین حالت ممکن در اومدن و هر چقدر توی ذهنش حساب کتاب میکرد، نمیفهمید چرا باید توسط کسی بوسیده بشه که بدترین شرایط رو براش رقم زده و دلایل زندگیش رو ازش گرفته.
جیسونگ کمی ازش فاصله گرفت و لای پلکهاش رو باز کرد:
"ولی حداقل میتونم اولین شبم رو با کسی که دوست دارم بگذرونم."
گویهای تیره رنگ شکارچی به مردمکهاش خیره شدن و مینهو مبهوت، سرش رو تکون داد. نمیخواست و نمیتونست جنایت بیرحمانهاش رو ادامه بده و با اینکار، جسم پسر رو مثل روحش جوری خراش بده که هیچوقت جاش خوب نشه، اما قفسهی سینهاش که به سنگینی بالا و پایین میشد، حرف دیگهای میزد. مثل اعترافهای زشتی که توی تنهایی هم نمیتونی به زبون بیاری و همیشه توی قلبت مدفون میمونن. با اینحال، وجودت خبر داره این سیاهیِ وجودت فقط و فقط متعلق به خودته.
شکارچی از روح و احساسات موبنفش خبر داشت. به هر حال، مجازات کسی که هیچوقت جسارت حرف زدن رو پیدا نمیکنه، زجر کشیدنه.
جیسونگ سر پیش برد و لب پایینی مینهو رو بین لبهاش کشید. پسر بزرگتر بدون کنترل، به بوسهاش جواب داد و دستش رو به سرش تکیه داد تا بتونه دسترسی بهتری داشته باشه.
قطرهاشکی که از روی گونهاش سر خورد، بین بوسهی خاکستریشون گم شد و مربی شوری بوسهاشون رو چشید. دستهاش رو روی شونههای پهن پسر گذاشت و خودش رو روی پاهاش کشید. مینهو مجبور شد برای قطع نکردن تماس ملتمس لبهاشون، سرش رو بالا بگیره. لب بالایی پسر رو توی دهنش کشید و قسمتی از وجودش التماس میکرد بس کنه اما نیمهی دیگهی روحش، فکر میکرد این اولین و آخرین شانسش خواهد بود.
~in the night, parisse~
دستهاش رو دور کمر خوشفرم پسر حلقه کرد و با افکاری که توی سرش پرسه میزدن، بوسهاش رو عمیقتر کرد. هنوز هم کنترل مرواریدهایی که اولین بار به هان جیسونگ نشون داده میشدن، دست خودش نبود. قلبش سنگینی وصف ناپذیری رو احساس میکرد. انگار که خانوادهی اون جلوی چشمهاش قتل عام شدن و خودش شخصی بوده که بزرگترین ضربه رو متحمل شده.
مومشکی لبهاش رو به لبهاش پسر کشید و بینفس شده بود. هنوز هم میتپید این قلبی که توانایی خورد شدن بیشتر رو نداشت. اون هم فقط برای پسری که تقریبا هر لحظه باهاش سرِ جنگ داشت و همین مبارزهها، باعث شد جسارت فکر کردن به ابدیت داشته باشه.
مینهو کمی ازش فاصله گرفت و با چشمهای کشیدهاش به چشمهای پسر خیره شد که نگاهش روی لبهای متورم و خیسش قفل شده بود.
سرش رو به آرومی توی گردنش فرو برد و بوی رز وحشیش رو با یک دم عمیق توی ریههاش کشید.
جیسونگ یکی از دستهاش رو پشت سرش برد تا بتونه موهای کوتاه شدهی گردنش رو نوازش کنه. وقتی لبهای پسر رو روی گردنش حس کرد، پلکهاش روی هم افتادن و به خودش قول داد توی دقایق آینده، هر چیزی که بود و هست رو از یاد ببره تا تمام عشقش رو نثار کسی کنه که به راحتی حصار تنهاییش رو شکست.
موبنفش با لمس پوست نرم لبش، حس کرد ذهنش صفحهی سفیدی از ابرهای پنبهای آسمونه که خالیه. بوسهی دیگهای روی گردنش نشوند و میل عمیقی که کل وجودش رو تسخیر میکرد، اجازه داد دندونهاش پوست صافش رو بین خودشون بکشن و مالکیتش رو ثابت کنه.
نالهی ضعیفی که از بین لبهاش فرار کرد، باعث شد پسر بزرگتر سر پس بکشه و نگاهش کنه. دیدن گویهای شکستهاش باعث شد دوباره لبهاشون رو به هم برسونه و از تمام وجودش استفاده کنه تا وجودش رو واردار به زندگی توی لحظه بکنه.
لبهاش رو توی دهنش کشید و چنگ محکمی به بنفشههای روی موهاش زد. دو زانوش رو دو طرف تخت گذاشت تا بتونه سینه به سینهی پسر بشه و بینفس بودنشون بیتابترشون بکنه.
مینهو نمیتونست اشتیاق خودش و شکارچی رو نادیده بگیره. عطشی که بهش نشون داده شد باعث شد چنگی به کمرش بزنه و با هل دادن زبونش توی دهن پسر، جنونش رو ثابت کنه.
فشاری که به بدنش وارد کرد، جسمش رو از پشت روی تخت انداخت و لبهاشون ذرهای از هم فاصله نگرفت.
پسر بزرگتر حالا سختتر میبوسید. تمام ذهنش با رایحهی پسر پر شده بود و وجودش بیشتر از هر زمان دیگهای با پوزخند بهش ثابت میکرد مدتهاست مرحلهی دوست داشتن رو پشت سر گذاشته و جنون تنها کلمهی مناسب برای وصف حسشه.
جیسونگ لبههای لباسش رو گرفت و با رد کردن از سرش، بالاتنهاش رو برهنه کرد. اما فرزند رعد دوباره با عجله لبهاش رو شکار کرد و با مکیدن لب بالایی و پایینیاش، بهش فرصت نداد کار دیگهای انجام بده. دستش رو تکیهگاهش کرد بود و کنار سر جیسونگ روی تخت گذاشته بود تا وزنش روی جسمش سنگینی نکنه.
شکارچی سعی میکرد با بازدمهایی که از دهنش بیرون میداد، بینفس شدنش رو کنترل کنه. دست پسر رو حس کرد که نیم کتش رو کنار زد؛ کمی شونهاش رو از تخت فاصله داد تا بتونه به راحتی از تنش در بیاره. حس انگشتهاش که به نرمی نیم کتش رو درآوردن و با استفاده از فرصت، رکابی زیرش رو هم با یه حرکت بیرون کشید، به قدری نرم بود که میفهمید ترس پسر رو از صدمه زدن بیشتر. تلخندی زد و لمس لبهاش روی ترقوهاش، پوستش رو به آتیش کشید. دوباره چنگش موهای بنفش رنگش رو به هم ریخت و پلکهاش رو روی هم گذاشت تا فقط حس بکنه.
مینهو به نرمی روی ترقوهاش رو بوسید و مکید. بوسههاش خیس بودن اما نمیخواست دوباره مکشهای محکمش به پوست بلوریش آسیب برسونه. سرش رو کمی پایینتر برد و لبهاش رو روی سینهاش کشید و بالای نیپلش رو بوسید و بزاق خیسش رو جا گذاشت.
جیسونگ کمی به کمرش قوس داد و میدونست حفرهی توخالی قلبش رو حالا حس نمیکنه و میزان کنترلی که این پسر روش داشت، ترسناک بود.
موبنفش زبونش رو دور نیپلش چرخوند و با مکیدن نوک صورتی رنگش، باعث شد نالهی بلند پسر توی مغزش اکو بشه و گوشهای از خاطرات دائمیش حک بشه. دوباره مک محکمی بهش زد و یکی از دستهاش روی شکمش کشیده شد و به شلوار مشکی رنگش رسید.
دکمهاش رو باز کرد و همونطور که پوست سینهی برجستهاش رو بوسه بارون میکرد، کمی پایینتر رفت اما دو دست شکارچی سرش رو گرفتن و با دیدن صورتش، قلبش برای لحظهای ایستاد.
هان جیسونگ توی کلمهها توصیف نمیشد. موهای مشکی رنگش که با بیقیدی روی بالش سفید رنگ پخش شده بود و لبهای خیسش که کمی متورم بودن و چشمهاش که کهکشانی حرف برای زدن داشتن، باعث میشد برای بار هزارم اما مثل اولین بار، جنون رو حس بکنه. مینهو نمیفهمید چرا از وقتی انقدر بیرحمانه باهاش رفتار کرده بود، به عشق خودش بیشتر دامن زده بود.
پسر کوچیکتر صورتش رو پایین کشید و گونهی استخونیش رو بوسید. لبهاش رو کمی بالاتر گذاشت و روی چشمهای کشیدهای که همیشه پرستششون میکرد، بوسید. لمس لبهاش روی پیشونی موبنفش، دوباره بغض گلوش رو متولد کرد. مینهو با حس بوسهاش، خم شد و مکش عمیق و عاشقانهای روی لبهاش کاشت.
بدون اینکه لبهاش رو برداره، روی چونهاش رو بوسید و جیسونگ با خم کردن سرش به عقب، گردنش رو طوری توی دسترسش گذاشت که لمس لبهاش رو از روی گردنش تا شکم عضلهایش ادامه داد و رد خیسی به جا گذاشت.
بینیاش رو به پوست پسر کشید و به طرز عجیبی رایحهی رُز رو روی تک تک مناطق پوستش حس میکرد. زبونش رو دور نافش کشید و بوسهی عمیقی کنارش کاشت.
صدای مکش لبهاش افسار شکارچی رو پاره کرد و باعث شد کمرش رو قوس بده و توی یه حرکت، پاهاش رو دور گردن موبنفش حلقه کنه.
مینهو دستهاش رو روی کمر شلوارش گذاشت و با فاصله دادن سرش، پارچهی مزاحم رو با باکسرش درآورد. دیدن رونهای لخت و عضو متورم و بیطاقتش، نفسش رو بند آورد و به طرز مزخرفی سنگینی قلبش رو بیشتر میکرد.
بیحرکت موندن و نوازش مختصری که انگشتهاش به پاهای پسر هدیه میداد، باعث شد جیسونگ نیمخیز بشه و با پایین آوردن پاهاش، دوباره بهش اطمینان قلبی بده.
مومشکی گردن پسر رو گرفت و دوباره لبهاشون رو به هم رسوند. وقتی دوباره توی حس بوسهاش غرق شد، دستش سمت شلوارش رفت و با باز کردن دکمه و زیپش، مینهو رو روی تخت هل داد.
سرش روی بالش افتاد و با دیدن تصویر پایین، گوشهی پلکهاش تر شدن. جیسونگ هنوز هم وسواس عجیبی روی رایحهی بدنش داشت و بینیاش رو از پایین سینهاش تا گودی گردنش کشید و تنفسهای عمیقش، احساساتش رو لو میدادن.
سرش رو پیش برد و پشت گوشش رو لیسید. دست مینهو روی بازوی عضلهای پسر نشست و چنگی بهش زد. بدون اینکه متوجه بشه، داشت شلوار و باکسرش رو باهم از پاهاش بیرون میکشید و فرزند رعد اختیارش رو به دست دشمنش سپرده بود.
مومشکی لالهی گوشش رو مکید و لیسید. لرز مختصری بهش افتاد و وقتی جیسونگ تکیهی دستش رو برداشت و لمس بدنهاشون بهش فهموند کاملا برهنهاست و عضوهاشون به هم برخورد کرد، نتونست ساکت بمونه:
"عاااح جیسونگا..."
مومشکی شقیشهاش رو بوسید و دست چپش عضوهاشون رو گرفت و به هم مالوند. حس گرمای نفسهای مینهو کنار گردنش حالش رو توصیف میکرد و خوشحالیِ آبی رنگی قلبش رو پر کرد.
کمی جا به جا شد تا پوستهای داغ و تبدارشون روی همدیگه کشیده بشه و هنوز هم عضوهای متورمشون توی دستش بود.
وقتی مینهو بوسهی خیس پسر رو روی گردنش حس کرد، نالهای کرد و پایین رفتن سرش مصادف شد با قطع تماس عوضهاشون. از طرفی حس تهی بودن با لیسیده شدن نیپلش پر شد.
جیسونگ تصمیم گرفت برای یک بارم که شده بدجنس باشه. دو انگشتش رو روی یکی از نیپلهاش گذاشت و محکم فشارشون داد. در عوض، دندونهاش سینهی برجستهی پسر رو گاز گرفتن.
موبنفش با دریافت حسی که از این حرکتش داشت، دیوونه شد. دستش رو به شونهی پسر گذاشت و طی یه حرکت، موقعیتهاشون رو عوض کرد. مومشکی فهمید با وجود بالش نرمی که زیر سرش بود، کف دست چپش پشت سرش قرار گرفت تا مبادا سرش به جایی برخورد کنه.
بدون اینکه بخواد کاری انجام بده، جیسونگ دست راستش رو گرفت و دوتا از انگشتهاش رو توی دهنش فرو برد. صدای مکیدن انگشتهاش پسر رو تا لبهی جنون میبرد و باعث شد برای مکیدن گردنش پیشقدم بشه. اما کی میدونست مژههای بلندش تر شدن و شاید بوییدن و بوسیدن گردن معشوقش راه خوبی برای پنهان کردنش بود.
مومشکی که سه تا از انگشتهاش رو کاملا خیس کرده بود، توی گوشش زمزمه کرد:
"نمیخوای...شروع کنی؟"
~Love is Madness, thirty seconds to Mars (feat. Halsey)~
مینهو بیطاقتتر از همیشه بود، اما نتونست سرش رو بیرون بیاره. فقط دستش رو پایینتر برد و با حس ورودی نبضدارش، یکی از انگشتهاش رو به آرومی واردش کرد.
مدارا کردنش برای شکارچی کشنده بود. جیسونگ میخواست تمام جسمش توسط پسر تسخیر بشه. درست مثل روح و قلبی که دیگه به خودش تعلق نداشت. وارد شدن انگشت دومش باعث شد کمرش رو کمی قوس بده و نالهی بیقیدی سر بده:
"عاااح..."
مینهو انگشتهاش رو تا جایی که میتونست فرو برد و حالت قیچی وار بازشون کرد. چند بار کارش رو تکرار کرد و سرش همچنان توی گودی گردن پسر بود و نفسهای تندش توی گردنش پخش میشدن. بوسیدن و مکیدن پوست گردن و شونهاش خواه ناخواه تسکین اشکهای پنهانیش میشد.
وقتی انگشت سومش رو واردش کرد، جیسونگ کمی خودش رو پایینتر کشید تا بهتر حسش کنه. چند بار انگشتهاش رو بیرون کشید و دوباره واردش کرد. شکارچی میخواست هر چه زودتر فشار عضو ملتهب و بزرگش رو توی ورودی تنگش احساس کنه.
وقتی صدای زمزمهوار و مخملی جیسونگ گوشش رو نوازش داد و دستهاش رو حس کرد که صورتش رو به سمت خودش برمیگردونه، از فاصلهی دو بند انگشت به صورتش خیره شد. دستهایی که صورتش رو قاب گرفتن، گرمایی به دلچسبی شومینههای زمستونی داشتن:
"مینهویا، مینهویا! به من نگاه کن."
نگاه پسر توی دو چشم شکارچی در حال نوسان بود. دنیایی از فریادها و حرفهای نگفته داخلش وجود داشت که گفته نمیشد، تنها حرفی که از دهنش بیرون اومد، قلب پسر بزرگتر رو بیشتر فشرد:
"اشکالی نداره. باشه؟"
در حالیکه داشت پسر رو دلداری میداد و اشکهاش قلبش رو میفشرد، چشمهای خودش پر شدن و ورودیش از حس انگشتهای پسر خالی شد. پلکهاش رو به هم فشرد تا هجوم احساسات رنگارنگش رو کنترل کنه. ذهنش از ماهیچهی قرمز رنگی که توی سینهاش میتپید خبر داشت پس با اطمینان ادامه داد:
"من اینو میخوام. من 'تو' رو میخوام."
قطرهای از مروارید های چشمش روی گونهی جیسونگ ریخت و مومشکی چونهی لرزونش رو که سعی میکرد بغضش رو کنترل کنه، دید.
وقتی فشار کلاهک عضوش ورودیش رو درگیر کرد، نفس لرزونی کشید. پاهاش رو بالا آورد و از هم باز کرد خمشون کرد و کف پاهاش ملحفهی نرم تخت رو نوازش کردن.
مینهو داشت مثل یه الماس شکستنی باهاش رفتار میکرد و این باعث میشد قلبش لبریز از خواستن و عطش باشه.
به آرومی تمام عضوش رو فرو کرد و نفس نفس زد. جیسونگ دستی که کنار پهلوش تکیه داده بود تا وزنش رو روش نندازه رو گرفت و انگشتهاشون رو توی همدیگه قفل کرد. فشار کوچیکی که به دستش وارد کرد و موبنفش عضوش رو تا سر کلاهکش بیرون کشید و با ضربهی عمیقی دوباره فرو برد.
جیسونگ دست راستش رو که آزاد بود، پشت سرش رسوند و به موهای پشت گردنش چنگ زد. مینهو دوباره عضوش رو بیرون کشید و با یه فشار دیگه، عمق ضربهاش رو بیشتر کرد.
صدای نفسنفسهای نصفه نیمهاشون اتاق رو پر کرد و جیسونگ سر مینهو رو به طرف خودش کشید. حسی که داشت قابل وصف نبود و احساس میکرد سد احساسات منفی که اینهمه وقت نگه داشته بود و پنهان کرده، در حال شکستنه.
پسر بزرگتر بدون اینکه وزنش رو روی مومشکی بندازه، بدنهاشون رو به هم مالید و ضربهی دیگهاش، جسم پرستیدنی شکارچی رو کمی به بالا پرت کرد. لبهای نیمه باز جیسونگ با لبهای تشنهی مینهو پر شدن و زبونش رو توی حفرهی دهنش فرو برد و بدون هیچ مراعاتی، تمام دهنش رو مکید و مزه کرد.
دوباره عضوش رو کاملا بیرون کشید و با ضربهی محکمی توی ورودیش کوبید. هر ضربهاش مصادف میشد با شنیدن ملودی زیبای نالههای معشوقش که مربی کاریزماتیکی بود و توی تخت تصویری غیر قابل باور رو به نمایش میذاشت. از اونجایی که دهنش توسط لبها و زبون پسر پر شده بود، نالههاش توی دهن پسر پخش و خفه میشد.
عمق ضربههاش بدن پسر رو کمی به بالا پرتاب میکرد و جیسونگ مصرانه کمرش رو به سمت پایین میکشید تا دیوارههای ورودی تنگش کاملا عضو کلفت و تحریکشدهاش رو در بر بگیرن و همین، عامل مالش پوستهای تبدار سینه و بالا تنهاشون روی همدیگه میشد.
سرعت ضربههاش رو بیشتر کرد و ضربهی دیگهاش باعث شد سفیدی چشمهای پسر معلوم بشه و قطره اشکی از گوشهی چشمش روی شقیقهاش سر بخوره و بین موهای مشکی رنگش گم بشه. موبنفش که فهمید به پروستاتش ضربه زده، عضوش رو دوباره بیرون کشید و شکارچی کمرش رو قوس داد و مینهو با یه ضربهی ناگهانی باعث بیرون رفتن نالهی بلند و کشیدهای از دهنش شد:
"اوممممم..."
به هر طریقی که میتونست خودش رو به پسر نزدیک کرده بود و هنوز هم حس میکرد کافی نیست. پوست بدنشون روی هم کشیده میشد و ورود و خروج مرتب و تند عضوش که صدای تحریککنندهای ایجاد میکرد، قفل شدن انگشتهاشون توی هم و بوسههای خیس و مکنده و زبونی که حفرهی دهنش رو پر کرده بود روحهاشون رو از زمان و مکانی که توش بودن جدا کرده بود. مینهو هر از گاهی لای پلکهاش رو باز میکرد و با دیدن واکنشهای بیطاقت شکارچی از فاصلهی ناچیز، نفسش رو از دست میداد و به اوج نزدیک تر میشد.
وقتی ضربهی دیگهای به نقطهی حساسش زد، عضوش رو کمی فشار داد و مکث کرد. لبهاش رو با صدای خیس و مکندهای از لبهای مومشکی جدا کرد که باعث شد سرش برای حفظ بوسه جلو بیاد و لای پلکهاش رو کمی باز کنه. صدای زمزمهی صدای لرزون اما بم مینهو باعث شد دلش پیچ دیگهای بخوره و به اوج نزدیکترش بکنه:
"حاضرم...همینجا...بمیرم."
دست جیسونگ که پشت سر پسر بود دوباره لبهاشون رو به هم وصل کرد و اینبار خودش کمی کمرش رو بالا برد و ورودیش رو توی عضو پسر فرو برد.
مینهو ضربههای محکمش رو از سر گرفت و حالا زبونهاشون روی هم میلغزید و اشتیاق جیسونگ داشت تمام عقلش رو میکشت.
ضربههای عمیقش و تماس بدنهاشون باعث شد عضو تحریکشدهی جیسونگ به پوست شکم برجستهی مینهو کشیده بشه و چند بوسهی خیس دیگه، مکش لبهاشون رو به همراه داشت و اکسیژن رو از ریههاشون خالی کرده بود.
ضربهی آخر رو با تمام توانش زد و توی پسر خالی شد. همون لحظه، جیسونگ هم تمام کامش رو روی شکم پسر خالی کرد و لبهاشون بالاخره از هم جدا شد و مینهو توی فاصلهی کمی روی صورتش نفس میکشید. بدون اینکه بدنهاشون و دستهاشون رو از هم دور بکنه، عضوش رو به آرومی بیرون کشید و جیسونگ نالهای کرد و سرش رو کمی روی بالشت چرخوند و گونهی راستش توسط بالش نرم لمس شد.
ظرف ثانیهای، صدای هق هق بلندش توی اتاق پخش شد و سَدی که از مقاومت احساسیش ساخته بود، بالاخره شکست. مینهو نمیدونست از شنیدن صدایی که قلبش رو پاره پاره میکرد، خوشحال باشه یا نه. اگر مومشکی احساسات ناشی از سلاخی شدن خانوادهاش رو خالی نمیکرد، ضربهی جبران نشدنی روی زندگیش سایه میانداخت که شاید هیچ درمانی نداشت؛ ولی ظاهرا لی مینهو مثل همیشه تونسته بود از مخمصهای که در انتظارش بود نجاتش بده در حالیکه درد و دوای شکارچیه.
مینهو به آرومی جسم ارزشمند و قوی که روح خرد شدهای رو حمل میکرد، روی تخت نشوند و بالاخره گرهی انگشتهاشون رو شکوند. یکی از بازوهای قویش رو دور کمر باریکش پیچید و دست دیگهاش رو لای ابریشمهای مشکی رنگش برد و نوازش کرد.
تمام وجودش از حضور اینهمه غم ناگهانی میلرزید. جیسونگ هم دستهاش رو طوری دور جسم پسر پیچید که نفسی براش نمونه و بین بازوهاش له بشه. بدون کنترل هق میزد و سرش رو توی گودی گردن پسر قایم کرده بود.
اشکهای مینهو بیصدا از گونههاش ریختن، هر دوشون میدونستن این شب رویایی که پر از غمهای ناخواسته بود، خداحافظیشونه.
کی میدونست آینده چه رویاهای تاریک دیگهای براشون ترسیم کرده؟
----------------------
YOU ARE READING
{Frozen Fire, Ongoing}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: FROZEN FIRE ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Hyunlix, secret ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: fantasy, war, supernatural, romance, angst, smut ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: TearsOfShqa ╰┈┈𝗦𝘁𝗮𝘁𝘂𝘀: Ongoing, Thursdays