"من واقعا فکر نمیکنم الان وقت این کارا باشه هیونجین."
موقرمز دستش رو کشید و اصرار کرد:
"میدونم لیکس. ولی..."
سر جاش ایستاد و به گویهای مشکی که رگههای آبی درخشانی داشتن، خیره شد:
"الان همه چیز به هم ریخته، جونگین زخمی شده. مینهو هم دنبال جیسونگ رفته و تو میدونی اونا صرفا یه رابطهی معمولی ندارن..."
دستش رو روی گونهی پسر گذاشت:
"پس خیالت از بابت پربتایت راحت باشه. حتی اگرم میخوای خودت بهش سر بزنی، یه امشب رو بهشون فرصت بده. راستش رو بخوای فکر میکنم خودت هم به یه شب استراحت نیاز داری."
"حالا چرا قبیلهی خالیِ طبیعت؟"
لبخند دلنشینی روی لبهای قلوهای پسر نشست:
"چون کسی اینجا نیست، ما این منظرهها رو توی روزمرهامون نمیبینیم. نگرانش نباش، من با چانگووک هماهنگ کردم. کسی اینجا نیست و نمیاد. من میدونم توی قلب و ذهنت چهخبره الماس! بذار یه شب استراحت کنی. شاید فکر کنی الان وقتش نباشه، ولی اگه الان به خودت نرسی ممکنه موقعیتی که خیلی بدتر باشه از پا درت بیاره."
فلیکس هنوز هم درد قلب جیسونگ رو حس میکرد و همین باعث نگرانیش شده بود. وقتی از همدیگه جدا شده بودن و برای اولین بار به مینهو اجازه داد گندی که زده رو درست کنه، فکر نمیکرد درد شکارچی موندگار بشه. با این وجود، بهش حق میداد. کی میتونست یه شبه با فاجعهی از دست دادن همه چیزِ زندگیش کنار بیاد؟
"خیلی خب، اصلا حواست پیش من نیست."
قبل از اینکه بفهمه قصد موقرمز چیه، کمرش توسط دستهاش اسیر شد و پاهاش از زمین کنده شد. تعجب و حیرت باعث شد نتونه توی لحظه واکنش نشون بده. حس سبکبالی مثل مادری با حوصله، گرههای ذهنش رو یکی یکی باز کرد و فکر خستهاش رو به استراحت دعوت کرد.
بالهای پسر از همدیگه باز شده بودن و با به آغوش کشیدن معشوقش، به سمت آسمون آبی رنگ قبیلهی طبیعت پرواز کرد.
لای پلکهای سنگینش رو باز کرد و با دیدن ابرهای پنبهای توی فاصلهی یک وجبیاش، لبخندی زد. دستهاش رو دور گردن هیونجین حلقه کرده بود و سرش رو به آرومی از روی شونهاش بالا آورد تا آسمون شب رو بهتر ببینه. لبخندش بزرگتر شد و مرواریدهای ردیف شدهی دندونهاش رو به نماش گذاشتن. یکی از دستهاش رو دراز کرد و لمس ابرها باعث شد تمام مشکلات و دغدغههای زندگیش رو فراموش کنه. دست چپش، جسم پسر رو محکمتر فشرد و فکر نمیکرد کسی که عشقی ناگهانی رو توی زندگیش میاره، میتونه به راحتی آرامش رو توی رگهاش تزریق کنه.
پس از مدتی معلق بودن و تجربه کردن نوازشهای باد که موهاش رو به بازی میگرفت، پاهاش دوباره به زمین رسیدن.
سعی کرد چنین منظرهای رو توی خاطراتش به یاد بیاره، اما یک بارم به اینجا نیومده بود. به سمت هیونجین برگشت و نگاه سوالیش باعث شد جوابش رو بدون پرسیدن بگیره:
"میتونی اینجا یکم استراحت کنی. خیلی دنبالش گشتم و خب، بالاخره پیداش کردم."
فلیکس با دقت بیشتری اون مکان رو از نظر گذروند. برکهی زیبایی که دور تا دورش چمنهای سبز و کوتاهی وجود داشت و صدای سکوت طبیعتِ، بهترین مسکن برای ذهن شلوغ و خستهاش بود که لحظهای از فکر کردن دست بر نمیداشت. کلبهی کوچیکی توی فاصلهی کمی از برکه وجود داشت.
هیونجین لباسهاش رو از تنش بیرون کشید و در حالیکه فقط باکسرش پایینتنهاش رو پنهان کرده بود، داخل برکه رفت. وقتی به وسط برکه رسید، فلیکس متوجه شد عمق آب برکه کمه و تا روی سینهی پسر میرسه. صدای موقرمز باعث شد توجهش جلب شه:
"بیا تو. میخوام یه چیزی نشونت بدم."
مومشکی بدون هیچ مخالفتی، لباسهاش رو درآورد و روی چمنهای نرم رها کرد. تماس انگشت پاش با آبِ برکه، باعث شد متوجه گرمای عجیب آب بشه. وارد برکه شد و به سمت معشوقش رفت.
نزدیکیشون باعث شد هیونجین دستش رو دراز کنه و وقتی انگشتهاشون توی هم قفل شد، زمزمه کرد:
"نفستو نگه دار."
~Moon&Back, park Ji Hoon~
دم عمیقی گرفت و به همراهش، سرش رو زیر آب برد. لای پلکهاش رو باز کرد و تصویری که دید باعث شد برای لحظهای یادش بره نفسشو نگه داشته.
نوری که ماه، به آب برکه میتابوند باعث میشد زیر آب کمی نورانیتر به نظر بیاد و تیلههای رنگی و درخشانی که نور ماه رو بازتاب میکردن، توی سطح برکه پخش شده بودن. به طرز عجیبی، انگار تمام کف برکه توسط چمنهای سبز فرش شده بود و منظرهی فوقالعادهای رو ایجاد کرده بود. گوشههای برکه دیوارههای مورب و کمعمقی داشت که میشد ازش به عنوان صندلی استفاده کرد و روش نشست.
هیونجین به سطح آب برگشت و با کشیدن دست پسر، فلیکس رو هم بالا کشید. مومشکی نفسش رو با شدت بیرون داد و همونطور که توی فاصلهی کمی ازش ایستاده بود، با یک دست موهاش رو به عقب هل داد و با دست دیگهاش به بازوی عضلانی پسر چنگ زد:
"چطوری اینجا رو پیدا کردی؟"
هیونجین کمی سرش رو پایین برد تا بتونه صورت پرستیدنی که کک و مکهاش باعث میشدن مورد ستایش قرار بگیره رو ببینه:
"برای تو، معلومه که انقدر میگردم تا پیدا کنم."
فلیکس نتونست سرعت گرفتن دیوونهوار ضربان قلبش رو کنترل کنه. تمام وجودش زندگی کردن توی همین لحظه شد و بدبختیهایی که باید باهاش مواجه میشد رو به فردا موکول کرد. چشمهاش توی نگاه کردن به گویهای مشکی قرمز پسر در نوسان بودن و دستهاش به آرومی دور گردنش حلقه شد تا فاصلهاشون رو کم کنه و لبهاشون رو به هم برسونه.
موقرمز که از عشق لبریز بود، لبهاش رو باز کرد و لب بالاییاش رو که همیشه عقل از سرش میپروند، مکید و به آرومی بوسید.
مومشکی حلقهی دستهاش رو تنگتر کرد و سینههایی که از ضربان قلبشون بیتاب شده بودن، به هم چسبیدن. میتونست تپش قلبش رو کاملا حس کنه. لب پایینیاش رو بین لبهایی کشید که داشت بوسیده میشد و متقابلا بوسید.
دستهای هیونجین دور کمر خوشفرمش حلقه شدن و بوسهی دیگهای روی تاج لبش کاشت. لب پایینیاش دوباره توسط پسر مکیده شد و داخل دهنش کشیده شد. موقرمز حلقهی دستهاش رو تنگتر کرد و دوباره لبهاش رو مکید.
فلیکس سرش رو کمی کجتر کرد تا بهتر ببوسه و بوسیده بشه. لبهاشون به آرومی از هم فاصله میگرفت تا لبهای دیگری رو ببوسن و بمکن.
ادامهدادن بوسه باعث شد کمی بینفس بشن و از بینیهاشون برای کشیدن اکسیژن توی ریههاشون استفاده کنن.
موقرمز خواست کمی فاصله بگیره که مومشکی مانع شد. کف دستش رو پشت سر پسر گذاشت تا بهش اجازهی دور شدن نده و با ولع بیشتری بوسههاش رو ادامه داد. سرعتش بیشتر شده بود و احساساتش در حال تسخیر کل وجودش بودن.
هیونجین همراهیش کرد و بعد از گذاشتن دو بوسهی مکندهی دیگه روی لبش، لبهاشون با صدای 'پاپ' از هم جدا شد و لای پلکهاشون باز شد و به چشمهای همدیگه خیره شدن.
سینههاشون با نفسهای سنگینی بالا و پایین میشد و دستهای فلیکس دور گردن و انگشتهاش توی موهای بلند و خیس شدهی قرمزش بود. هیونجین زمزمه کرد:
"لیکس..."
تنش بینشون به وضوح حس میشد و فلیکس حالا متوجه شده بود، تا حالا هیچوقت اینطور جلوی پسر قرار نگرفته بود. هیچوقت نتونسته بود پوست سفیدش رو کاملا بدون هیچ لباسی ببینه و خودش هم همینطور بود. مومشکی سعی کرد به یاد بیاره حتی یه شب سرش رو روی سینهی پرتپشش بذاره و صبح بین بازوهاش بیدار بشه، اما همچین خاطرهای ازش وجود نداشت. صدای بمش با آرامش بلند شد و سعی کرد هیجانش رو پنهان کنه:
"تو گفتی امشب برای منه. میخوای استراحت کنم و به هیچی فکر نکنم."
هیونجین میتونست حسش رو درک کنه. بدن خوشفرمش بین بازوهاش قرار داشت اما نمیخواست هیچ اجباری رو بهش تحمیل کنه، ولی همین بوسه به اندازهی مومشکی بینفسش کرده بود و تمام وجودش بیشتر میخواست. خیلی خیلی بیشتر. لبهای خیسِ پسر رو حس کرد که به گوشش کشیده شد و با لحن اغواگرانه و سردی زمزمه کرد:
"پس نذار امشب به جز تو به هیچی فکر کنم هیون."
لاله گوش پسر رو بین دندونهاش گرفت و مک آرومی بهش زد. انگشتهای بلند پسر توی تارموهای مشکیش فرو رفتن و دوباره لبهاشون رو به هم رسوند و این بار، هیچ ملایمتی به خرج نداد.
بدون اینکه بخواد ذرهای برای نفس کشیدن تلاش بکنه، لبهاش رو داخل دهنش میکشید و میمکید. اینکه فلیکس بلافاصله دهنش رو باز کرد و جوابش رو داد، نشون میداد به اندازهی خودش بیطاقت شده و باعث شد گرمای آبِ برکه براش به شدت مسخره به نظر برسه چون نمیتونست با حرارت بدنش که به طرز خطرناکی بالاتر میرفت، رقابت کنه.
بدون هیچ مراعاتی لبهای همدیگه رو شکار کردن و هیچ اهمیتی نمیدادن که صداش بلندترین سمفونی عاشقانهی دنیا رو رقم میزد. برای کسایی که اتفاقات و حوادث مختلف بهشون حتی وقت و اجازهی عاشقی کردن نمیداد، همچین فرصتی مثل گنج به حساب میاومد.
هیونجین قدمی برداشت که باعث شد تعادل پسر به هم بخوره و متقابلا قدمی به عقب برداره. بدون فاصلهدادن پوست بدنشون، همین روند تکرار شد و بوسههاشون عجولانهتر ادامه پیدا کرد. وقتی به لبهی برکه رسیدن، فلیکس سر خورد و لبهی برکه نشست. برای اینکه نزدیکیشون به هم نخوره، دستهاش رو محکمتر دور گردنش حلقه کرد و کمرش رو کمی قوس داد تا تماس بدنهاشون رو حفظ کنه. هیونجین زانوهاش رو روی زمین چمن شدهی لبهی برکه گذاشت و روی بدن معشوقش خم شد و به بوسیدنش ادامه داد. فلیکس پاهاش رو دور کمر پسر حلقه کرد و تماس عضو تحریکشدهاش با شکم پسر، نفس رو ازش دزدید.
موقرمز بدون اینکه لبهاش رو جدا کنه، از لبهای متورم پسر دل کند و روی پوست صورتش سفر کرد.
~Collide, Justine skye feat Tyga~
فرزند یخ لای پلکهاش رو بست تا بتونه حس فوقالعادهی پرستیده شدن رو با روحش لمس کنه. لبهای درشت هیونجین زیر چشمهاش به بوسیدن پوست پسر پرداختن و میتونست حدس بزنه کک و مکهاش در حال ستایش شدنه.
بوسههای هیونجین نرم بودن و مکشهایی که روی پوست صورتش انجام میداد، باعث میشد هر لحظه بیطاقتتر بشه اما تند پیش رفتن رو ترجیح نمیداد. موقرمز بالهاش رو کمی تکون داد که باعث شد آب برکه به اطراف پاشیده بشه و چند قطرهاش روی صورت زیبای پسر کوچیکتر بشینه. روی پلکش رو بوسید و کمی ازش فاصله گرفت تا لبهای نیمهباز، پوستی که توسط آب خیس شده بود و سینهای که به کندی بالا پایین میشد رو بهتر ببینه. صدای خشدارش لحن دستوری به خودش گرفت:
"چشماتو باز کن فلیکس."
مومشکی میتونست قسم بخوره این لحن رو جایی شنیده و ثانیه بعد، به خاطر آورد همچین خوابی رو توی الهاماتش دیده بود. حسی که زیر دلش پیچ خورد و چشمهاش رو باز کرد دقیقا مثل خوابش اتفاق افتاد با این تفاوت که مکان متفاوتی رو به خودش اختصاص داده بود. بالهای مشکی پسر که از پشتش مشخص بودن باعث میشد بخواد نالههاش رو توی فاصلهی کمی از گوشش بشنوه. سوال ناگهانی هیونجین باعث شد نگاهش به سمت چشمهای تشنهاش منحرف بشه:
"تا حالا انجامش دادی؟"
دستهاش توی موهای قرمزش چنگ شد و با یه حرکت جاهاشون رو عوض کرد و باعث شد کمر هیونجین به لبهی برکه تکیه بده، بالهاش روی زمین چمن شدهی کنار برکه پخش بشه و موجی از آبهای برکه به نوسان دربیاد.
لبهاش رو روی گردن پسر گذاشت و زمزمه کرد:
"اگه بهت بگم اولین باره با یه پسر انجامش میدم مراعاتم رو میکنی پس میتونی اینطوری فکر کنی که هر شب اینکارو میکردم."
بوسهی طولانی روی گردنش گذاشت و مکش محکم لبهاش، صدای نالهی پسر رو بلند کرد و انگشتهای بلندش باسن توپُرش رو به چنگ گرفت.
فلیکس پوست نمدار گردنش رو مکید و مطمئن میشد تا حدی محکم انجامش بده که مارکهای روز بعد، نتونه از کسی پنهان بمونه و همین نالههای گاه و بیگاه هیونجین رو بیشتر میکرد. دستش رو روی سینهی پسر کشید و در حالی که ترقوههای استخونیش رو با لبهاش طی میکرد، دستش توی آب برکه رفت و از باکسر پسر رد شد و عضو متورمش رو توی دست گرفت. لبهاش به سینهی پسر رسید و زبونش پوست گندمیش رو لیسید. وقتی دستش شروع به حرکت کرد، کندی رفت و آمد دستش به شدت باعث میشد هیونجین بیطاقتتر بشه و لب درشتش رو بین دندونهاش بگیره.
زبونش نیپل پسر رو لیسید و مکش محکمش باعث شد نالهی دیگهای سر بده:
"عااح..."
اینکه افسار سکس دست پسر بود به شدت تحریکش میکرد اما کندی حرکاتش، هوسش رو تشدید میکرد و همین کلافه و در عین حال لبریزش میکرد.
وقتی فلیکس دستش رو از عضو پسر فاصله داد باعث شد کمرش رو به بالا ببره و ضربهای بزنه که عضوش با شکم برجستهاش برخورد کنه. دست پسر کوچیکتر لبهی باکسرش رو گرفت و از بین پاهاش بیرون کشید. هیونجین پاهاش رو باز کرد تا باکسر راحتتر از بین پاهاش بیرون بیاد و فلیکس با استفاده از فرصت، با باکسر روی عضو پسر نشست و با بالا پایین بردن باسنش، باعث شد درد موقرمز بیشتر بشه و تسلطش دیوونهاش بکنه. موهای مشکی رنگ و خیسش رو یه چنگ گرفت و وقتی سرش بالا اومد زبونش بدون اتلاف وقت توی دهنش فرو رفت و بوسهی عمیق و شلختهای رو شروع کرد.
پسر کوچیکتر با بیرون آوردن زبونش نشون داد دو طرفه بودن این بوسه رو بیشتر میپسنده و زبونهاشون روی همدیگه لغزید و لبهاشون با ولع همدیگه رو توی دهن دیگری میکشیدن. مومشکی کمرش رو قوس داد و در حالی که پایینتنه هاشون زیر آب بود و حرکتش باعث ایجاد امواج کوچیکی میشد، باسنش همچنان روی عضو پسر کشیده میشد و تکون میخورد و پوست سینههاشون رو روی هم میمالوند.
هیونجین بین بوسههای عمیق و تشنهاش نالید:
"داری...دیوونم...میکنی. اوممم..."
پسر بزرگتر سرش رو به گردن صاف و سفیدش رسوند و با یک مکش محکم، تونست ملودی فراموش نشدنیِ نالهی شهوتانگیز و تحریکشدهاش رو بشنوه:
"عاااااح هیون..."
جوری پوستش رو بین دندونهاش کشید که مطمئن شد ارغوانهای عشقش روی پوست پسر بشینه و متقابلا مالکیتش رو نشون بده. بوسههاش رو تا روی سینهاش ادامه داد و نیپلش رو مکید، بوسید، لیس زد و گاز گرفت.
دو دستش با عجله کمر پسر رو گرفتن و جوری کنار برکه خوابوندش که سینهاش روی چمنهای لبه برکه قرار بگیره و زانوهاش توی آب کم عمق کنار برکه بمونه و گونهاش رطوبت چمنها رو حس کنه. ارتفاع کم لبهی برکه باعث شد باسنش رو به روش قرار بگیره و بالاتنهاش روی محوطهی اطراف برکه باشه و پاهاش، توی آب برکه فرو بره.
باکسرش رو با یه حرکت از پاهاش بیرون کشید و باعث شد برای لحظهای زانوهاش تکیهاشون رو از لبهی برکه بگیره. وقتی تصویر پسر رو از نظر گذروند، نفس کم آورد. تتوی پسر در حال برق زدن بود و قسمت پایینی شعلههای نقاشی شدهی روی کمرش که قرمز رنگ بود، در حال درخشیدن بودن. با لحن مالکانهای حرف زد:
"کاری میکنم اولین و آخرین پسری باشم که خودت بخوای این کار رو باهاش انجام بدی."
نیشخند پسر توی موقعیتی که تسلیم به نظر میرسید، ضربان قلبش رو تندتر از چیزی که میشد یه انسان باهاش زنده بمونه، کرد:
"پس منتظر چی هستی؟"
دستش رو روی گردنش گذاشت و روی جسمش خم شد. زبونش رو روی بالاترین شعلهی نقاشی شده کشید و حرارت زبونش باعث شد بفهمه پسر داره از قدرتی که توی رگهاش در جریانه استفاده میکنه. نفس نفس زد و رد بخاری که زبونش به جا گذاشت نشون میداد متقابلا پوستش رو سرد کرده تا کمرش نسوزه. اما تمام بدن خودش در حال آتیش گرفتن ناشی از احساسات و عشقش بود.
هیونجین رد خیسی از زبونش رو تا قوس کمرش به جا گذاشت و چالهای کمرش رو بوسید. دستش رو به سمت دهن پسر برد و فلیکس بدون هیچ حرفی، سه تا از انگشتهای بلند پسر رو توی دهن داغش فرو برد و مشغول خیس کردنشون شد.
موقرمز با دست دیگهاش لپهای باسنش رو از هم فاصله داد و با لیسیدن ورودی نبضدارش، باعث شد نالهی خفهای از حلق معشوقش شنیده بشه. با زبونش توی ورودیش ضربه زد و فلیکس همونطور که در حال خیس کردن انگشتهاش با بزاقش بود، نالهی هوسانگیزی سر داد:
"اوممممممم..."
باسنش رو کمی پایینتر کشید تا حرکت زبون پسر رو بهتر حس کنه. زبونش رو دور ورودیش چرخوند و با لیسیدنش، پسر رو هر لحظه بیطاقتتر میکرد. مومشکی انگشتهای پسر رو بیشتر توی دهنش فرو برد و با اینکه اکسیژنی برای تنفس پیدا نمیکرد، حرکت خیس زبون پسر که ورودیش رو مرطوب میکرد، عقل رو از سرش پرونده بود. دستش رو به سمت پشتش برد و موهای بلند و قرمزش توی توی چنگ گرفت و کشید.
پسر بزرگتر انگشتهاش رو از دهنش بیرون کشید و سرش رو فاصله داد و بزاقی که روی ورودیش پخش شده بود، کمی کش اومد.
فلیکس بلافاصله از جا بلند شد و وقتی از زمینِ مرطوب فاصله گرفت، کشیده شدن عضو بزرگ و قطور موقرمز رو لای باسنش حس کرد. بیصبر به سمتش برگشت و با گرفتن شونههاش، دوباره به دیوارهی کمارتفاع برکه تکیه زد و تا حدی پایینتنههاشون توی آب گرم برکه رفت. روی شکم پسر نشست و حالا که باکسری مانع کشیده شدن پوست پر حرارتش با بدنش نمیشد، ورودیش رو به شکم و روی عضو پسر کشید. هیونجین انگشتهایی که خیس شده بودن رو به ورودیش رسوند و به خاطر بیتجربه بودنش، با یک انگشت شروع کرد و تمام انگشتش رو توی ورودی تنگ پسر فرو برد.
فلیکس اخمی کرد که ناشی از سوزش مختصری بود. از اونجایی که نمیتونست از جسم پرستیدنی و سکسی معشوقش فاصله بگیره، روش خم شد و لغزیدن زبونهاشون روی همدیگه، بازی جدیدی رو شروع کرد.
موقرمز مطمئن نبود که باید انگشتش رو حرکت بده یا نه، اما بالا و پایین شدن کمر پسر که پوستسینهاشون رو به هم کشید و نالههای کشیدهی پسر کوچیکتر رو توی دهنش خفه میکرد، متعجبش کرد. معشوق سلطهطلب و پرستیدنیش بیطاقتتر از خودش بود؛ پس انگشت دومش رو وارد ورودیش کرد ولی فلیکس از حرکت نایستاد.
مومشکی با اینکه درد رو احساس میکرد، غرق بوسیدن و لمس پوستهای تبدارشون شده بود. زبونش توی حفرهی دهنش فرو رفت و ضربهای بهش زد. وقتی انگشتهای هیونجین توی ورودیش به حالت قیچیواری از هم باز شدن، توی دهنش نالید. نالههاش کشدار و بدون کنترل بودن و میدونست صدای شهوتآلودش، فقط درد پایینتنهی پسر بزرگتر رو بیشتر میکنه. باسنش رو کمی حرکت داد تا به پسر بزرگتر کمک کنه چون نمیتونست برای حس کردن عضو بلند و کلفتش توی ورودیش صبر کنه.
هیونجین با دیدن استقبال داغ معشوقش، بیصبرانه انگشت سومش رو فرو برد و لای پلکهاش رو باز کرد. اخم جذابش غلیظتر شده بود و نالههاش بیشتر، اما همچنان باسنش رو روی انگشتهای پسر حرکت میداد و موقرمز فهمید نمیتونه برای لحظهای که عضوش رو توی ورودی تنگ و داغش فرو میبره صبر کنه.
تنها صدایی که فضا رو پر کرده بود، تنفسهای مقطع دو پسر ناشی از عشق دیوونهکننده و بدون کنترل و نالههاشون بود، با صدای مختصری از حرکت آب برکه که تجربهی اولین شبشون رو رقم میزد و قرار نبود هیچوقت فراموشش کنن.
مومشکی به سختی فاصله گرفت و توی دهنش زمزمه کرد:
"هیونا، من دیگه نمیخوام صبر کنم. زود...باش."
ورودیش رو بیشتر به انگشتهاش فشرد و درد رو نادیده گرفت:
"میدونم....تو هم با هیچ...پسری انجامش ندادی. نمیخوای از این بیشتر.... منتظرمون بذاری. عاااااح..."
~Nothing On Me, KAI~
صدای نالهاش افسار پسر رو پاره کرد، روی پاهاش بلند شد و کمی از لبهی برکه فاصله گرفت. آب تا زیر باسنش میرسید و فلیکس بلافاصله موهای بلندِ قرمزش رو چنگ زد و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد. پسر بزرگتر لرز مختصرِ ناشی از احساساتی که از پا درش میآوردن رو حس کرد و لب زد:
"اینجوری دردش بیشتره الماس."
"ولی بهتر حسش میکنم."
هیونجین به چشمهایی که مژههای مرطوبش چترش شده بودن نگاه کرد و یک دستش رو محکم دور کمرش حلقه کرد و دستش دیگهاش رو به عضوش که نبض میزد و به طرز دردناکی بزرگ شده بود، رسوند و کلاهکش رو دور ورودی پسر مالید.
انگشتهای فلیکس شونهاش رو چنگ زدهان و جایی که بالهای عظیمش رو خودش بیرون کشیده بود، لمس کردن.
موقرمز سر عضوش رو فرو برد و همون اندازه برای اینکه مومشکی چشمهاش رو بچرخونه و سرش رو به عقب پرت کنه، کافی بود. درد وصف ناپذیری پایینتنهاش رو پر کرد و نشونههایی که از لذت لمس میکرد، داشت عقلش رو میگرفت و با اینکه پسر بزرگتر سعی کرد آروم واردش بشه، خودش با پرش کوتاهی کاملا روی عضوش نشست و نالهی تیزی سر داد:
"عاااااااااح..."
هیونجین که نگران پسر شد، زمزمه کرد:
"حالت خوبه؟"
فلیکس با برگردوندن سرش، لبخند فریبندهای زد و جلو اومد. زبونش رو روی لبهای نیمهباز پسر کشید و با اینکه لذت هنوز به درد غلبه نکرده بود، کمرش رو کمی بالا کشید و قوس داد، تماس عضوش با شکم پسر باعث شد هیونجین به کمری که نقش شعلههای عشقشون روش حک شده بود، چنگ بزنه و مالیده شدن پوست سینههاشون حالش رو خراب کنه.
مومشکی دوباره با فشار روی عضو پسر نشست و نالهی دیگهای سر داد. حسی که در حال تجربهاش بود دیوونه کننده بود و نمیتونست کلمات رو پیدا کنه.
هیونجین برای اینکه پسر ضعف نکنه، کوتاه اومد و وقتی تشنه بودنش رو دید، با دست راستش چتریهای مشکیاش رو کنار زد و بازوهاش رو دور کمرش پیچید و توی حرکت پسر کمک کرد و ضربهی عمیقی به سوراخ تنگی که دیوارههاش عضوش رو در بر گرفته بودن، زد.
پسر بزرگتر حس کرد بالا و پایین رفتن این جسم پرستیدنی جون زانوهاش رو ازش گرفته و ضعف احساسیش باعث میشه هر لحظه بیوفته، پس همونطور که فلیکس روی عضو کلفتش بالا و پایین میشد، به لبهی برکه رسید و با نشستن کنارش، به دیوارهی کوتاهش تکیه زد.
حالا میتونست کمرش رو حرکت بده و توی ضربه زدن تسلط پیداکنه.
فلیکس دستهاش رو از گردن هیونجین رد کرد و کنار بالهای پسر، روی چمن گذاشت و تکیه زد تا تماس بدنهاشون قطع نشه. حالا درد جاش رو به لذتی داده بود که میدونست اگه این شخص هوانگ هیونجین نبود، هیچوقت چنین حسی رو تجربه نمیکرد. سرش رو توی گردن پسر فرو برد و حرکتش باعث میشد آب برکه همچنان مواج بمونه.
هیونجین با دستهاش به باسن پسر چنگ زد و ضربهی محکم دیگهای توش زد. کمرش رو تا جایی عقب کشید که عضوش کاملا بیرون بیاد و دوباره با یک حرکت محکم، ضربهای زد که صدای نالهی خودش توی فریاد فلیکس گم شد:
"عااااااححح...همون....همونجاست..."
موقرمز سرش رو به گودی گردن و شونهاش رسوند و با گاز گرفتش پوستش، دوباره ضربهی محکمی به همون نقطه زد. مومشکی با ریتم ضربههاش هماهنگ شد و سواری تکرارنشدنی ازش میگرفت. ورودیش هنوز هم مثل اول تنگ و منقبض بود اما حسی که از ضربههای عضوش میگرفت، ذرهای درد رو منتقل نمیکرد.
هیونجین به ضربههاش سرعت داد و عمیقتر از قبل عضوش رو توی ورودی پسر فرو میبرد. پرتاب شدن بدن تراشیده شده و پرستیدنی معشوقش روی بدنش، باعث میشد هر لحظه به اوج نزدیکتر بشه و کشیده شدن عضو کلفت پسر کوچیکتر بین بدنهاشون، اینحس رو تشدید میکرد. ضربههاش گاهی با مکث و پرفشار بودن تا به خوبی به نقطهی حساسش ضربه بزنن و انقباض دیوارههاش، حرکتش رو سختتر اما لذتبخشتر کرده بود. میتونست اینکار رو تمام شب تکرار کنه و جسم پسر رو درست مثل روحی که از بر بود، پرستش کنه.
هیونجین با ضربهی پرفشار و پرمکثی، توی پسر خالی شد که باعث شد دوباره چشمهاش سیاهی بره.
فلیکس یه بار دیگه کاملا بلند شد و روی عضوش نشست و کامش با فشار خالی شد و توی آب برکه گم شد.
بدون اینکه عضوش رو از ورودیش بیرون بکشه، سرش رو عقب برد و با دیدن رگههای قرمزی که برق میزدن، میون نفس نفسهاش خندید.
هیونجین روی سینهاش خم شد و شروع به بوسیدن و بوییدن پوست سفید و برفیش کرد. دوباره نیپلش رو میون لبهاش رو کشید و نالهی کوچیکی از میون لبهای خندون فلیکس فرار کرد:
"هیونااا، نکن."
هیونجین میدونست باعث میشه دوباره پسر تحریک بشه و با تمام وجودش میخواست یک بار دیگه صدای ورود و خروج عضوش، عقل از سر جفتشون بپرونه. پوستش رو لیسید و با لحن شیدایی زمزمه کرد:
"چطوریه که ازت سیر نمیشم؟"
صدای خشن پسر باعث شد نیشخندی بزنه و سخت شدن عضوی که هنوز توی سوراخ پسر بود رو احساس کنه:
"اگه ادامه بدی باید یه سواری دیگه بگیری پرنس."
سرش رو کمی بالا آورد و با مکیدن تاج لبش، روی لبهاش حرف زد:
"چطوره امشب نخوابیم الماس؟"
--------------
~Tourner Dans Le Vide, Indila~
مینهو پلکهاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد از جمع شدن اشک توی چشمهاش جلوگیری کنه. تصویر صورت جیسونگ که موهای مشکیش روی بالش سفید رنگ پخش شده بود و با وجود روحی که خورد شده بود، تمام وجودش رو بهش تقدیم کرد از چشمهاش کنار نمیرفت. از شب قبل دیگه سراغ کسی رو نگرفت و صبح، بدون اینکه به شکارچی نگاه بکنه از روی تخت بلند شد و از مکانی که عموش ساخته بود تا در ازای پول به مردهای هوس باز لذت بده، بیرون زد.
با فاصلهی چند فرسنگ، جیسونگ روی تخت نشسته بود و تمام شب رو بیدار بود. درست مثل مینهو، حسی که بودن بین بازوهاش باعث میشد عشق رو توی رگهاش حس کنه ذخیره کرد و برای موقعی که قصد جون خودش رو بکنه نگهش داشت. هرچند، همین الان هم مشتاق زندگی کردن نبود؛ ولی میترسید گرفتن جون خودش، باعث ضعیف شدن فلیکس بشه.
مینهو اشکی که روی گونهاش ریخت رو پاککرد و به وجود بیشهامتش برای ابراز عشقش لعنت فرستاد. صدای سونگمین باعث شد سر بلند کنه:
"مینهویا."
موبنفش با دیدن پسرعموش، نگاه پوچش رو بهش دوخت و سونگمین به خودش لعنتی فرستاد. اصیلزاده فکر میکرد اگه صندوق اسرارش رو زودتر باز میکرد، هیچوقت اتفاقات، انقدر فاجعهبار رقم نمیخوردن.
شونههای خمیدهاش دل هر بیدی رو به درد میآورد، اما صداش همچنان سرد بود و تلاش برای تظاهر چندین سالهاش همچنان ادامه داشت:
"چی شده؟"
"من میگم. من بهت میگم چی سر پدر و مادرت اومده."
چند قدم جلو اومد. بغض توی گلوش که مثل غدهای سرطانی در حال خفه کردنش بود رو پس زد. دیدن بدن نیمهجون جونگین براش گرون تموم شده بود و هیچ جوره نمیتونست این شرایط رو تحمل کنه. لرزش صداش قلب موبنفش رو فشرد، البته اگر میتونست بیشتر از این این فشرده بشه:
"باید بهم قول بدی عجولانه عمل نکنی. بهم قول بده."
مینهو با نگاه پوچش به پسر خیره شد و جدیتش باعث شد به آرومی سر تکون بده. البته که قلب و فکرش رو هنوز روی تخت بزرگ، کنار جسم محکمی که روح خورد شدهای رو حمل میکرد، جا گذاشته بود.
پیش شکارچیای که جفت دستهاش رو توی موهای مشکیش فرو برد و اشکهاش، شقیقههاش رو خیس کردن و توی جنگل موهاش گم شدن. حتی جاری شدن این اشکها رو هم مدیون پسری بود که به غمهاش تلنگری زد تا از قلبش جاری بشن.
سونگمین نفس لرزونی کشید:
"وقتی خیلی بچه بودی، پدر و مادرت برای ماموریتای مختلف به سرزمینهای متفاوت سفر میکردن. مطمئنم شنیدی که چقدر توی کارشون وارد بودن و یه مدتی زبانزد همهی قبایل شده بودن."
مینهو کلافه بود. تمام قفسهی سینهاش در حال پرس شدن زیر احساس پوچی بود و برای بار هزارم به خودش لعنت فرستاد که اینقدر دیوونهی شکارچی شده بود و حالا فقط درد میتونست این حقیقت رو توی صورتش بکوبه.
اما جملات بعدی سونگمین شاخکاش رو تیز کرد:
"رئیس همیشه برای ماموریتای خطرناک میفرستادتشون. میدونست اونا پتانسیل ریاست رو داشتن و میشناسیش، همیشه دوست داره همه چی تحت سلطهی خودش باشه. یکی از خطرناکترین ماموریتا، اختلافی بود که بین قبایل آذرخش و تغییر شکلدهندهها پیش اومد و علتشم یه زوج شورشی بودن..."
اینکه سونگمین پدر خودش رو رئیس صدا میزد، دردناک و با غربت به نظر میرسید. سونگمین سعی کرد به تنها جونگینی که تونست احساساتش رو ببینه و برای وجود ساکت و گوشهگیرش ارزش قائل شه، فکر نکنه تا سیل اشکهاش توان صحبت کردن رو ازش نگیره:
"رئیس به خیال اینکه اونا میمیرن، به اون ماموریت فرستادشون. اما اونا با موفقیت برگشتن و..."
قطرهی اول اشکش روی گونهاش جاری شد و چونهاش لرزید. سرنوشت خیلی سنگدل بود که همچین فرد جلادی، پدر اصیلزادهی خوشقلب و پاکی مثل سونگمین بود.
شکستن بغضش اجازه نداد صداش رو کنترل کنه:
"کشتشون. عمو و زنعمو رو کشت و مرگشون رو لاپوشونی کرد. میخواست تو رو هم بکشه اما..."
صدای سوت کر کنندهای توی سرش پیچید و بقیهی حرفهاش براش مبهم شد. نگاه پوچی که به پسر عموش خیره بود، رنگ باخت و به وضوح حس کرد برای لحظهای، قلبش ایستاد.
جیسونگ از روی تخت بلند شد و با پوشیدن لباسهاش، دنبال راه حلی برای غلبه به سرگیجهی اسفبارش بود. پلکهاش رو روی هم گذاشت و صورتی که خیس از اشک بود و موهای بنفش و آشفتهای قابش گرفته بودن جلوی چشمهاش جون گرفت.
حالا ضربان هر دو قلب کند شده بود. شکارچیای که توی یک چشم بههم زدن زندگی نداشت و پسری که بیشتر از تصورش، شبیه به معشوقی بود که هیچوقت اعتراف نکرد فریادهای قلب دردناکش رو. خانوادهای که جیسونگ در عرض یک لحظه از دست داده بود و خباثت کارما بهش ثابت کرد قاتل اون خانواده، در واقع اول کانون خانوادهی خودش رو ازش دزدیده و قرار نیست بهش برگردونده بشه.
مینهو به سختی تونست کلماتی مثل "پیشگویی" و "خاص" رو از بین حرفهای سونگمین بفهمه، اما صادقانه، هیچ اهمیتی نمیداد.
شوک بعدی که بهش وارد شد، مشت محکمی بود که توی صورتش فرود اومد و با قدرت اصیلزادهی افسانهای، مهمون گونهاش شده بود.
سرش رو که گیج میرفت به سختی بلند کرد و قامت عصبانی فلیکس و هیونجین که سعی در کنترلش داشت رو کنار سونگمین دید.
صدای سرد و بیاحساس فرزند یخ، لرزه به کمر سونگمین انداخت:
"لیاقت یک تار موی هان جیسونگ رو هم نداری عوضی بیمصرف."
YOU ARE READING
{Frozen Fire, Ongoing}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: FROZEN FIRE ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Hyunlix, secret ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: fantasy, war, supernatural, romance, angst, smut ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: TearsOfShqa ╰┈┈𝗦𝘁𝗮𝘁𝘂𝘀: Ongoing, Thursdays