part 17

192 32 2
                                    

چانگ‌ووک به جونگین و سونگمین خیره شده بود که با لبخند نصفه نیمه‌ای که به‌ لب داشتن، با همدیگه صحبت می‌کردن. کمی اخم کرد و ذهنش مشغول حساب و کتاب شد. از چه وقتی انقدر به هم نزدیک شده بودن و رفاقتشون عمیق شده بود؟ جونگین فقط مدیربرنامه و دوست جیسونگ بود؛ اصیل‌زاده‌ی رعد و برق چه دلیلی برای نزدیک موندن بهش داشت؟ قدمی به سمت چان برداشت و زیر گوشش پچ‌پچ کرد:
"اینا از کی انقدر صمیمی شدن؟"
موآبی نگاهی بهش انداخت و استاد متوجه شد چشم‌های پسر داره میگه "ما رو گیر آوردی این وسط!" اما حرف دیگه‌ای از دهنش خارج شد و شونه بالا انداخت:
"نمی‌دونم. چرا باید اهمیت داشته باشه؟"
چانگ‌ووک موهای مشکی و بلندش رو با حرکت سرش عقب فرستاد و زبونش رو توی دهنش چرخوند. هرچقدر که می‌خواست عادت بدبینیش رو کنار بذاره، موفق نبود. چان تا جایی که ظرفیت داشت، سعی می‌کرد درکش کنه:
"چانگ‌ووک!"
وقتی با لحن صمیمی و خودمونی خطاب شد، به شفادهنده نگاه کرد:
"قرار نیست دوباره تکرار بشه. دیگه نه‌."
تلخندی روی لبش نشست:
"تو هیچوقت نمی‌دونی جنگ کی اتفاق می‌افته رئیس! شاید فکر کنی اوضاع تحت کنترلته ولی واقعیت با اون چیزی که توی سرته فاصله‌ی زیادی داره."
حس کرد چان حرفاش رو باور نمیکنه و تا حدی بهش حق می‌داد. بی‌اختیار ادامه داد:
"کریستوفر! یه نگاه به دور و برت بنداز. چی می‌بینی؟"
موآبی که منظورش رو متوجه نشد، به اطرافش نگاه کرد. فلیکس و هیونجین کنار هم ایستاده بودن و باهم صحبت می‌کردن، ته‌ری دستش رو گرفته بود و جونگین و سونگمین به هم نزدیک بودن. جیسونگ و مینهو طرف دیگه‌ای ایستاده بودن و اتاق رو پر کرده بودن. استاد که متوجه شد پسر کوچیک‌تر مفهوم حرفش رو نفهمیده، ادامه داد:
"اینا خانواده‌ی تو هستن! تمام چیزی که داری‌. تو همه‌ی دار و ندارت رو توی جنگ از دست ندادی که بفهمی چی میگم. جواهراتی که به گوش و گردن دختر و همسرت آویزون بوده رو غنیمت نبردن!"
چان با ناراحتی بهش چشم دوخت و لب باز کرد تا ازش عذرخواهی کنه، اما چانگ‌ووک اجازه نداد:
"اینا رو نگفتم تا برای اتفاقی که تقصیر تو نبوده عذرخواهی کنی. گفتم تا از داشته‌هات مواظبت کنی. تنها گنج زندگیت همین آدم‌هایین که می‌دونم تا پای جونت براشون می‌جنگی و نمی‌خوای کوچیک‌ترین بلایی سرشون بیاد. پس همین کار رو هم انجام بده. من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم چان. نمی‌خوام تو رو توی جایی که ایستادم ببینم."
ته‌ری که می‌تونست حرف‌های استاد رو بشنوه، دست چان رو فشرد و وقتی چشم‌هاشون همدیگه رو ملاقات کردن، لبخند غمگینی به مَردش زد.
وقتی صدای جیسونگ بلند شد، توجه افراد رو به خودش جلب کرد:
"خیلی خب‌. فکر کنم باید یه چند ساعتی منتظر باشیم. می‌تونیم کمی استراحت کنیم و برای وقتی که فلیکس باید کارش رو انجام بده آماده بشیم."
جمعیت چند نفره‌اشون متفرق شدن و نگاه شکارچی روی همرزمش ثابت موند. لبخند کمرنگی روی لب‌های جونگین جا خوش کرده بود و دیدنش باعث گرم شدن قلبش میشد. همیشه در برابر دونسنگش شرمنده و متاسف بود. لحظه‌هایی که کنارش نبود باعث میشد حس کنه براش کم گذاشته و بعد از بحث اون روزشون، نتونست نزدیکش بشه. زمزمه‌ی موبنفش رو کنار گوشش شنید:
"یا مربی! به چی زل زدی؟ بیا بریم."
----------------------
چانگبین با دیدن فلیکس به سمتش برگشت:
"خب؟"
اصیل‌زاده‌ی یخ دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو برد:
"فعلا باید منتظر باشیم تا معجونش اثر بکنه."
"از کجا بفهمیم اثر کرده؟"
"مثل اینکه علائمش واضحه."
وقتی هیونجین روی تخت نشست تا سرگیجه‌اش رو کنترل بکنه، فلیکس بازوی دوستش رو کشید و از اتاق خارج کرد:
"با بریدن پوست شونه‌اش تموم نمیشه. باید توی یه شُک قرار بگیره."
پسر چشم‌هاش رو چرخوند و با کلافگی غرید:
"آه خدایا پس کی تموم میشه؟ اصلا برای چی قدرت‌هاتون محدود شده بود؟"
"چان فکر می‌کنه برای اینکه کسی متوجه نشه ما نسخه‌ی دوم اون زوج هستیم."
"منطقیه. خاص بودن، خیلی زیاد."
وقتی نگاه آزرده‌ی فلیکس رو روی خودش دید، ادامه داد:
"به دردسراش می‌ارزه؟"
"نظر من رو بخوای قدرت به هیچ دردی نمی‌خوره."
"هنوز ازش استفاده نکردی. اگه باعث بشه راه نجات بشی چی؟"
نگاه خیره‌ی فلیکس رو روی خودش حس کرد و متقابلا بهش چشم دوخت. اگه هیونجین محو اون چشم‌ها می‌شد، با کمال تعجب بهش حق می‌داد. چشم‌های مشکی و خیره‌کننده‌ای که رگه‌های آبی داخلشون خودنمایی می‌کردن و باعث می‌شدن مخاطب میخکوب بشه. لبخندی به افکارش زد و ادامه داد:
"قدرت‌هاتون با همدیگه کامل میشن. هنوز فرآیند آزادسازی قدرت هیونجین تکمیل نشده؛ پس نمیشه به همین زودی درباره‌اش قضاوت کرد."
فلیکس به آرومی سر تکون داد. وارد اتاق شد و کنار هیونجین نشست. می‌تونست عرق روی شقیقه‌هاش رو ببینه، انگشت‌هاش رو به پیشونی پسر رسوند و با نوازش کردن پوست گندمیش، زمزمه کرد:
"درد داری؟"
بی‌اختیار سر تکون داد و پلک‌هاش رو روی هم فشار داد. انگشت‌های نرم و نوازشگر معشوقش رو حس کرد که چتری بلندش رو پشت گوشش برد. سرش رو روی شونه‌اش گذاشت و لب زد:
"می‌دونم فقط بریدن پوست پشتم نیست."
فلیکس لب‌هاش رو روی پیشونی پسر گذاشت و جوابش رو داد:
"بیا فعلا راجع بهش صحبت نکنیم."
"نمی‌خوای بهم بگی؟"
"فعلا نه."
بوسه‌ای روش پیشونیش نشوند و سرش رو به سر دوست‌پسرش تکیه داد. تمام ذهنش مشغول آینده‌ی نزدیک دردناک موقرمز و آینده‌ی دور جفتشون بود.
------------
~Ava Max,  Everytime I cry~
"بهت گفته بودم حرف زدن درباره‌ی شکارچیا چه عواقبی داره لی مینهو!"
چشم‌هاش رو چرخوند و بدون توجه به عموی سلطه‌جو و همیشه طلبکارش، با پاش روی زمین ضرب گرفته بود. آدامس توی دهنش رو ترکوند و صرفا سرش رو پایین نگه داشته بود تا مثلا احترامش رو حفظ کرده باشه و دیگه مجبور نباشه جوهر کتک‌های محکم و دردناکش رو از بدنش پاک کنه.
مرد که متوجه تک تک رفتارهاش می‌شد، پوزخند حرصی روی لبش نشوند و انگشت‌هاش دسته‌ی صندلی مجللش رو فشردن. سرش رو با غرور بالا گرفت و تصمیمی گرفت که نمی‌دونست زندگی پسر رو عوض می‌کنه. سرنوشتی که باعث میشه علاقه‌ی دیوونه‌وارش نسبت به شکارچیان، تبدیل به یه نفرت عمیق بشه و یکی دو سال بعدش، یکی از همون افراد تبدیل به نقطه‌ی عطف زندگیش بشه. صدای جدی و تهدیدوارش توی گوش موبنفش پیچید:
"لی مینهو. تو از امروز به مدت دو هفته توی سیاهچاله حبس میشی."
با شنیدن حرفش، سرش رو طوری بالا گرفت که صدای استخون‌های گردنش به گوشش رسید اما اهمیت نداد. سیاهچاله؟ اون احمق انقدر بی‌رحم بود که برادر زاده‌ی خودش رو حبس کنه؟ ولی اون تازه شروع کرده بود:
"و از اونجایی که فرزند رعدی و گشنگی رو خوب تحمل می‌کنی، توی این دو هفته به جای وعده‌های غذاییت، شکنجه میشی. شاید درس عبرت بگیری و بفهمی فرزندی که از خاندان اصلی یه قبیله‌است، نباید آشکارا به شکارچیان علاقه داشته باشه و سعی کنه افکار مردم رو نسبت بهشون عوض بکنه. پس توی سلول سرد و کوچیکت، اونا رو سرزنش بکن. این بلاییه که اونا سرت آوردن، نه من!"
مینهو که می‌دونست هیچ حرف و طلب بخشش و التماسی فایده نداره، دوباره سرش رو پایین انداخت و آدامسش رو ترکوند. اگه سالها پیش سرنوشت شومش رو قبول می‌کرد، دفعه‌های قبلی هم به پاش نمی‌افتاد که شخصیت و غرورش رو خورد بکنه. دو نگهبان زیر شونه‌هاش رو گرفتن و عموی بی‌رحمش از اینکه برادر زاده‌اش اصلا احساس پشیمونی نمیکنه دندون‌قروچه‌ای کرد.
وقتی داخل سلولش پرت شد، سرش رو بالا گرفت و اگه جیسونگ پسر رو توی همچین زمانی می‌دید باورش نمی‌شد این مینهو همون مینهوییه که بعدها ملاقاتش می‌کنه. با وجود اینهمه بدبختی، فلاکت و معماهایی که زندگیش رو تشکیل داده بود، صورت بشاش و امیدواری داشت. اون هاله‌ای که باعث می‌شه توی اولین برخورد با یه شخص حس بکنی این فرد بهت انرژی مثبت میده یا منفی، می‌درخشید و ثابت می‌کرد پسر جز انرژی مثبت چیز دیگه‌ای همراه زندگی سختش نداره. شنیدن صدای کسی باعث شد سرش رو برگردونه:
"برای چی اینجایی؟ تو از نواده‌های اصلی هستی‌."
موبنفش که می‌دونست نزدیک نود درصد افراد اینجا به ناحق زندانی شدن، کنارش نشست. زانوهاش رو بالا برد و دستش رو به زانوش تکیه داد و توی موهاش فرو برد، پس از سال‌ها مقاومت، نشستن تاریکی توی وجودش رو حس می‌کرد:
"برای دوست داشتن چیزی که نباید بهش عشق بدم. برای تابو شکنی. برای اینکه شبیه خانواده‌ام نیستم و صادقانه، نمی‌خوام باشم."
"شکارچیا. درست میگم؟"
با تعجب بهش خیره شد. صورت زیبای پسر رو از نظر گذروند و لبخندش باعث شد چشم‌هاش جمع بشن. سوالش ناخودآگاه از دهنش بیرون پرید:
"تو از کجا می‌دونی؟"
"چون خودم یادت دادم."
"چی؟"
"خودم یادت دادم صرف نظر از افکار بقیه خودت دنبال چیزی بری و اگه دوستش داشتی، ازش دست نکشی. مهم نیست بقیه چی میگن."
"چند وقته اینجایی؟"
پسر شونه بالا انداخت:
"بعد از سه سال دیگه نشمردم. حالا نمی‌خوای بگی چرا انقدر دوسشون داری؟"
سوالش باعث شد حواسش از اینکه کیه و چند وقته اینجاست پرت بشه. مینهو خبر نداشت بعد از مرگ خانواده‌اش، توسط چنین پسر مهربونی نگهداری می‌شد و درس‌هایی از زندگی گرفت که توی عمق وجودش باقی می‌مونن. چشم‌های کشیده و مشکی‌بنفشش برق زدن و به کف سلول خیره شد، انگار دیگه توی زمان حال سیر نمی‌کنه:
"اونا فقط انسانن! اما اونقدر باهوش و توانمند و فوق‌العاده‌ان که با تکیه کردن به خودشون و توانایی‌هایی که دارن، با قبایل مختلف مبارزه می‌کنن. برای مقابله با آدرخش، زهر افعی، آب، آتش و خیلی قدرت‌های دیگه که شاید توی منطقه‌ی ما پیدا نمی‌شه راه‌های مختلفی پیدا می‌کنن. ما فقط به قدرتمون تکیه می‌کنیم."
پسر لبخند زد. خوشحال بود بعد از اینهمه سال تلاش، بذری که کاشته بود داشت رشد می‌کرد. اما تا همونجا جوونه زد. توی اون دوهفته‌ای که به مینهو گذشت، هر روز و هر وعده، روحش تاریک تر میشد. انواع شکنجه‌ها جسم و روحش رو خراش می‌دادن و خواسته یا ناخواسته، تمام خشم و ناراحتی سرکوب شده‌اش رو سر چیزی خالی کرد که عموش می‌خواست. به ازای هر شکنجه‌ای که میشد، یه شکارچی رو مقصر می‌دونست و دل پاکی که سالها خودش رو از نفرت دور نگه داشته بود، تاریکی کاشته ‌شدن بذر نفرت رو هم تجربه کرد.
وقتی از سلولش بیرون اومد، نمی‌تونست درست راه بره. چشم‌هاش درست نمی‌دیدن و مطمئن بود صورت و دستش و شکمش سوخته. عموش نخواست موبنفش رو ببینه؛ چون همیشه همین کار رو می‌کرد. هیچوقت مسئولیت روح‌هایی که تاریک می‌کرد رو به دوش نمی‌کشید.
پس بی‌هدف قدم برداشت و ناخودآگاه به مرز قبایل نزدیک می‌شد. وجودی که پر از روشنایی بود، کاملا خورد شده بود و هیچکسی نبود تا میلیون‌ها تکه‌‌ای که به زحمت پیش هم نگه‌ داشته شده بودن رو سر جاش برگردونه. وقتی از مرز گذشت، قدم‌هاش یاری نکردن و روی زمین افتاد.
جیسونگ که از یه روز پر مشقت دیگه خسته شده بود، به مرز نزدیک‌تر شده بود تا بتونه نمای محوی از قبایل رو ببینه‌. قصرهایی که هر کدومشون سقفی از آسمون با رنگ‌های مختلفی رو بالا سرشون داشتن‌. آزمون‌هایی که هر روز یا موفقیت پشت سر می‌ذاشت قانعش نمی‌کردن. می‌خواست زودتر وارد قبایل بشه و بتونه برای خانواده‌اش فایده‌ای داشته باشه. با شنیدن صدایی، سریع گارد گرفت و دستش رو به سمت کمربندش برد که انواع‌ و اقسام سلاح‌های مختلف توشون پنهان شده بودن. زانوهاش رو کمی خم کرده بود و با احتیاط قدم برداشت. وقتی جسمی زخمی رو روی زمین دید، دلش ریخت و با عجله به سمتش رفت و زانو زد. صورت پسر سوخته بود و نمی‌شد تشخیص داد چه کسیه. موهاش بنفش بودن و آستین لباسش کاملا از بین رفته بود و قسمت شکمش هم قرمز رنگ بود. شکارچی نمی‌تونست کسی که انقدر شدید آسیب دیده بود رو رها بکنه.
-------------------------
~HAN, Close~
روی مبل نشسته بود و به ظرف کوچیکی که توش مرهم‌ها رو حمل می‌کرد نگاه کرد. فقط اندازه زخم صورتش و قسمتی از شکمش مرهم داشت و این باعث می‌شد اعصابش خورد بشه. موبنفش رو به کلبه‌ی خودش برده بود و تمام سلاح‌هاش رو پشت دیوار‌های مصنوعی داخل کلبه استتار کرده بود. برای اینکه هویتش به خطر نیفته، ماسک زده بود. درسته که نمی‌تونست پسر رو رها بکنه اما اونهمه زحمت خودش رو هم نمی‌تونست نادیده بگیره. برای اینکه به این سطح از مهارت برسه سال‌های زیادی تلاش کرده بود. برای اولین بار از اینکه یه شفادهنده کنار خودش نداشت، ناراحت شد. اگه کسی با قدرت شفا کنارش داشت، می‌تونست این پسر ناشناس رو نجات بده و زخماش رو کاملا مداوا کنه. می‌دونست مرهم مثل قدرت شفا عمل می‌کنه اما مرهمش به اندازه‌ای نبود که بتونه همه‌ی زخم‌هاش رو مداوا بکنه و اگه تا چند ساعت بعد مداوا نشه، جاش روی بدنش می‌مونه. نفسش رو بیرون داد و ناچارا دست به کار شد. اگر قرار بود زخمی رو بخیه بزنه و جاش رو بدنش باقی بمونه، ترجیح می‌داد بازوش رو انتخاب بکنه و شکم و صورتش رو مداوا بکنه. لباسش رو پاره کرد؛ مرهم رو روی زخم‌هاش مالید و با باند روشون رو بست. همونطور که کنار کاناپه زانو زده بود، دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و به چشم‌های کشیده‌ای که بسته بودن نگاه کرد.
نمی‌دونست حس یه ‌دفعه‌ای که توی دلش ایجاد شده چیه. نمی‌دونست این پسر از کجاست و برای چی انقدر زخمیه. فقط می‌خواست زودتر چشم‌هاش رو باز کنه تا بشناستش. مهم نبود اگه فرزند یکی از قبایل بود یا قدرت خاصی داشت. جیسونگ فقط می‌خواست اسمش رو بدونه، اینکه چه قدرتی داره و چند سالشه. و این‌ها رو برای جاسوسی نمی‌خواست؛ این‌ها اولین اطلاعاتی می‌شدن که به دستش می‌آورد و قرار بود تا ابد توی قلبش حبس بشه. سرش رو کمی جلوتر برد و بی‌اختیار نفس عمیقی کشید و دلش لرزید. چطور کسی که انقدر آسیب دیده بود هنوز عطر تنش رو حفظ کرده بود؟ استشمام بوی یاس باعث شد چشم‌هاش رو ببنده و وقتی لای پلک‌هاش رو باز کرد، با چشم باز پسر رو به‌رو شد. به‌خاطر زخم‌هایی که داشت، یک طرف صورتش کاملا بسته شده بود و چشم راستش رو هم پوشونده بود. صدای آرومش بدون هیچ لرزش و احساس خاصی شنیده شد:
"تو کی هستی؟"
"ناجیت!"
آروم توی جاش نیم خیز شد و صورتش رو توی هم کشید تا بتونه درد و سوزش زخم‌هاش رو تحمل کنه:
"اینجا کجاست؟"
"لازم نیست بدونی."
وقتی سر برگردوند و بهش خیره شد، به زخم‌هاش اشاره کرد:
"برات مرهم گذاشتم و روشون رو بستم."
"می‌تونستی فقط یه شفادهنده رو خبر کنی."
چشم‌هاش رو تنگ کرد:
"شرمنده، فعلا امکانش نبود."
مینهو آهی کشید و از جاش بلند شد، متقابلا زانو زد و روبه‌روش نشست. دست‌هاش رو گرفت و نفس عمیقی کشید. درسته که این دو هفته تغییرش داده بود، اما قرار نبود برای ناجی زندگیش انقدر ناسپاس باشه. توی چشم‌هاش خیره شد:
"ممنونم که نجاتم دادی."
جیسونگ اولین تشکر زندگیش رو شنید و با نگاه کردن به چشم کشیده و زیباش فهمید توی چه دردسری افتاده. رگه‌های بنفشی که توی چشم‌هاش، بین رگه‌های مشکی‌قهوه‌ایش خودنمایی می‌کردن ثابت می‌کرد یکی از نواده‌های اصلی قبیله‌ی آذرخشه. با اینحال، نترسید، نمی‌خواست و نمی‌تونست از سلاح‌هاش استفاده بکنه. فقط، می‌خواست باز هم همدیگه رو ببینن:
"اسمت چیه؟"
به ماسکش اشاره کرد:
"اگه من اسممو بگم قرار نیست تو اسمت رو بگی درسته؟"
"فقط می‌خوام بشناسمت‌."
لبخندی زد که باعث شد زخم‌های صورتش بسوزن، ولی تحمل کرد و ادامه داد:
"پس فقط می‌تونم بهت بگم از قبیله‌ی آذرخشم. تقریبا بیست و چهار سالمه."
"زخم‌هات؟"
"مهم نیستن."
به بازوش خیره شد و دوباره به چشم‌های تیره‌رنگ ناجی ناشناسش نگاه کرد:
"کار تو بود؟"
"دیگه مرهم نداشتم. متاسفم."
مینهو بازو‌هاش رو از هم باز کرد و فاصله‌اش رو کم‌تر. جیسونگ قصدش رو نفهمید تا وقتی میون بازو‌های برهنه و قوی پسر فرو رفت و نفسش حبس شد و چشم‌هاش درشت شدن. صدای زمزمه‌ی نرمش باعث شد ضربان قلبش روی هزار بره و نمی‌دونست موبنفش هم در حال تجربه ‌کردن احساسات مشابه‌ایه:
"ممنونم. و متاسف نباش، باشه؟"
وقتی بینی‌اش پر شد از عطر یاس، آروم پلک‌هاش رو بست و متقابلا بالاتنه‌ی برهنه و زخمی پسر رو به نرمی بغل کرد تا درد رو به زخم‌هاش هدیه نده:
"بهم قول بده باز هم همدیگه رو می‌بینیم."
مینهو خندید و نفس عمیقی کشید. به جرأت می‌تونست بگه جسم ناجی‌اش مملو از عطر رز بود. تشابه زیبا و نزدیکی بود. گل زیبایی بود و همه می‌خواستن داشته باشنش؛ اما خار‌های زیادی که باعث می‌شد هر کسی نزدیکش نشه، باعث می‌شد دست نیافتنی بمونه. صدای زمزمه‌ی مطمئنش توی فضای گرم کلبه پیچید:
"نمی‌دونم. ولی امیدوارم سرنوشت‌هایی که دنبال می‌کنیم همچین چیزی رو در نظر گرفته باشن."
آروم بازوهاش رو باز کرد و اول توی فاصله‌ی کمی چشم‌های پسر رو از نظر گذروند. صادقانه آرزو می‌کرد دوباره شانس دیدنش رو داشته باشه. مهم نبود چقدر توی اون سلول وحشتناک زندگیش عوض شده بود و تک تک باوراش زیر سوال رفتن. پسر هر هویت نا آشنایی که داشت، شکارچی که نبود، مگه نه؟
ساعتی بعد، جیسونگ و مینهو بدون خداحافظی راهشون رو از هم جدا کردن. توی قلب‌هاشون عهد بستن یه روزی دوباره عطر رز و یاس رو از بدن‌های همدیگه نفس بکشن.
جیسونگ پلکی زد و به زمان حال برگشت. توی اتاق آزمایشگاه، تنها شده بود و به خاطره‌بازی پرداخته بود. یک سال و اندی از وقوع اون اتفاق گذشته بود و باوش نمی‌شد مینهویی که بهش دل داده بود، همون پسر زخمی با موهای بنفشه که عطر یاسش توی وجودش پیچیده بود. چطور نفهمیده بود بدنش عطر همون یاسی رو میده که التماس می‌کرد برای دوباره استشمام کردنش؟
---------------------
~Phoenix, League of Legends~
هیونجین به بازوهای فلیکس چنگ زد و مومشکی با تعجب نگاهش کرد. وقتی صورتش رو بالا گرفت و کمر خم شده‌اش رو کمی راست کرد، اصیل‌زاده‌ی آب صورت عرق کرده و مردمک‌های لرزونش رو دید. فریاد زد تا صداش برسه:
"چانگبینا!"
چانگبین توی اتاق پرید و با دیدن هیونجین سریع حرف زد:
"میرم جیسونگ رو خبر کنم."
هیونجین شونه‌های فلیکس رو فشار داد و از درد غرید. فلیکس دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و سعی کرد آرومش کنه:
"یا یا! منو ببین. فقط به چشمام نگاه کن و روی درد تمرکز نکن. روی من تمرکز کن باشه؟"
موقرمز به سختی سر تکون داد و به چشم‌های آبی و درخشان زندگیش خیره شد. نفس های عمیقی می‌کشید تا بتونه درد رو تحمل کنه.
لحظه‌ای بعد چانگبین با جیسونگ، چان و ته‌ری وارد اتاق شدن و مینهو آخرین نفر رسید. جیسونگ به پربتایش نگاه کرد و لب باز کرد:
"باید الان انجامش بدی."
"خیلی درد داره."
"قراره از این بیشترم بشه. چاره‌ای نداری فلیکس."
لعنتی زیر لب فرستاد و جیسونگ تخت رو آماده کرد و روی تشک زد:
"بذارش اینجا. فکر کنم خودت بهتر می‌دونی چجوری باید انجامش بدی."
موبنفش بازوی جیسونگ رو کشید و شکارچی غرید:
"چیه؟"
"فکر کنم نقشت همینجا تموم میشه فرمانده. از اینجا به بعدش به تو ربطی نداره و نمی‌تونی کمکی بکنی."
بازوش رو از دست‌هاش بیرون کشید و تلاش کرد به بوی یاس که تازه هویتش رو فهمیده بود توجه نکنه:
"فلیکس پربتای منه. من جایی نمیرم تا کارش تموم بشه."
"جیسونگا..."
یقه‌ی مینهو رو گرفت و توی چشم‌هاش خیره شد. موبنفش با دیدن نگاهش شوکه شد، نگاه خشمگین مربی ازش می‌خواست پیشش بمونه اما مستقیما به زبون نمیاورد:
"من پیشش می‌مونم."
"باشه. پس من هم می‌مونم. خودت قانون رو می‌دونی مربی. یا باهم میریم یا هیچکی نمیره."
اروم سر تکون داد و یقه‌اش رو رها کرد. وقتی سر برگردوند، فلیکس رو روی تخت دید. زانوهاش رو دو طرف بدن هیونجین گذاشته بود و دو قندیل بزرگ یخی توی دست‌هاش بود. موقرمز بالش رو توی دستش گرفته بود و فشار می‌داد. اصیل‌زاده‌ی یخ به پربتایش نگاه کرد و جیسونگ رگه‌های آبی رنگش رو که می‌درخشیدن ستایش کرد و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد. چان ته‌ری رو توی بغل گرفت و همه خدا خدا می‌کردن اوضاع خوب پیش بره. دیدن این صحنه برای هیچکس خوشایند نبود؛ اما هیچکدومشون حاضر نبودن عزیزانشون رو تنها بذارن تا لحظات سخت زندگیشون رو تنهایی تجربه بکنن.
فلیکس نفس عمیقی کشید و قندیل‌ها رو روی پوست پسر گذاشت. دقیقا جایی که استخون‌های شونه‌اش قرار داشتن و بال‌های عظیمی رو توی خودشون پنهان کرده بودن‌. ثانیه‌ای متوقف شد که صدای فریاد معشوقش باعث شد به خودش بیاد:
"انجامش بده."
لباس سفید یه تیکه‌اش رو تا کمر پایین کشیده بود و بالاتنه‌ی برهنه‌ی پسر پذیرای زخم‌هایی بودن که باعث می‌شد قدرتمند‌تر بشن. قندیل‌ها رو فشار داد و روی پوستش کشید. صدای فریادی که ازش بلند شد باعث شد فلیکسی که اخم کرده بود تا متمرکز باشه، قطره اشکی از چشمش فرار کنه ولی عقب نکشه چون می‌دونست وقتی شروع می‌کنه هیچ راه برگشتی نداره.
چان جسم دختر رو فشار داد و ته‌ری می‌تونست اضطرابش رو حس بکنه. جیسونگ دست مینهو رو توی دستش فشار میداد و وقتی جونگین و سونگمین بعد از چانگ‌ووک که تازه رسیده بود وارد اتاق شدن، همه شاهد یکی از بزرگ‌ترین اتفاق‌های قبایل بودن که توی چند قرن اخیر رقم می‌خورد.
موقرمز دوباره فریاد زد و فلیکس به دنبالش داد کشید. دردش باعث شده بود احساس ضعف بکنه و جیسونگ این رو به وضوح از پربتایش حس کرد‌. مینهو بازوهاش رو دور جسمش پیچید تا نگهش داره.
هیونجین قندیل‌های تیز رو حس می‌کرد که پوستش رو می‌شکافتن و توی استخون‌هاش فرو می‌رفتن. انگار قرار بود تمام اسکلت اون منطقه رو از بین ببرن و در عوض امکان باز شدن بال‌هاش رو بهش هدیه بدن. چنگ محکمی به بالش زد و قطره‌اشکی از کنار چشم‌هاش فرار کرد.
دقایق به کندی می‌گذشتن و باعث می‌شدن حضارِ توی اتاق، عذاب رو با سلول‌های بدنشون بچشن و مزه‌اش رو به یاد داشته باشن. چانگبین که می‌دید عزیز ترین شخص زندگیش همچین چیزی رو تحمل می‌کنه و چاره‌ی دیگه‌ای هم نداره، به خودش لعنت فرستاد و فقط دعا کرد زمان زودتر بگذره تا اون قندیل‌های لعنتی از جسمش بیرون بیان.
همین الانش هم خون موقرمز ملحفه‌های سفید رو کاملا به رنگ سرخ درآورده بود و همه می‌دیدن فلیکس داره از تمام وجودش مایه می‌ذاره تا بتونه قندیل‌ها رو ذره‌ای تکون بده.
وقتی بالاخره تونست تمام پوست شونه‌اش رو بتراشه، قندیل‌ها رو بالا برد و اون دوجسم تیزی که ازشون خون می‌چکید، تبدیل به آب شدن و جذب بدن فلیکس شدن. کسی فرصت نداشت برای اتفاقی که افتاد تعجب بکنه. همه نگران جسمی بودن که زیر پرنس یخی قرار داشت و تکون نمی‌خورد.
مومشکی نفس عمیقی کشید و دست‌های خونیش رو به سمت هیونجین برد و کمی بلند شد تا بتونه به صورت طاق باز برش گردونه. پلک‌های بسته و بی‌حرکت پسر باعث شدن قلبش بریزه و بدون توجه به اینکه خونش پوستش رو کثیف می‌کنه، صورتش رو قاب گرفت:
"هیون؟ هیونا؟ چشماتو باز کن. بذار چشماتو ببینم."
سرش رو توی گردنش مخفی کرد تا قطره‌اشکش که گونه‌اش رو خیس می‌کنه برای بقیه قابل رصد نباشه‌. لرزش مختصر جسم زیرش باعث شد با تعجب سرش رو بالا بگیره و به موقرمز خیره بشه که بی‌جون می‌خندید تا از سر به سر گذاشتن دوست‌هاش، به خصوص دوست‌پسرش، کیف کنه. کمر صاف کرد و صدای فریادش توی اتاق پیچید ولی حالا همه می‌خندیدن:
"زهرمار! زهره ترک شدم!"
هیونجین به سختی شونه‌هاش رو بالا آورد تا بلند بشه و فلیکس کمکش کرد. صورت‌هاشون با فاصله‌ی یک نفس از همدیگه قرار داشتن و چشم‌های قرمزمشکی پسر باعث شد دوباره حس زندگی بهش دست بده. زمزمه‌ی آرومش که فقط برای خودش قابل شنیدن بود، به دلش پیچ شیرینی داد:
"بدون تو جایی نمیرم شازده‌کوچولو."
فلیکس خندید. از همون خنده‌هایی که یک بار توی میدون تمرین شاهدش بود. همونی که به جیسونگ هدیه داده بودش و حالا خودش لیاقت دریافتش رو داشت. خنده‌ی فرشته‌واری که ردیف دندون‌های سفید و بی‌نقصش رو به نمایش می‌ذاشتن و باعث می‌شدن به زیباترین پرتره‌ی دنیا تبدیل بشه. دست‌هاش رو باز کرد و با فشرده شدن جسم زخمیش توسط فلیکس، ناله‌ی کوتاهی کرد. مومشکی با عجله کمی فاصله گرفت:
"اوه. خیلی دردت گرفت؟"
"نمی‌دونم. خودت به ملحفه‌ی زیرت نگاه کن!"
صدای ته‌ری با شکایت و حسودی بلند شد:
"خیلی خب حالا میشه توی بستر خونی مالیتون دل و قلوه ندین؟"
~Mokita, Crash~
جیسونگ نزدیکش شد و آروم توی گوشش پچ پچ کرد:
"امیدوارم بتونی راضیش کنی."
هیونجین که حالا مثل فلیکس می‌تونست صداهای مختلف رو از فواصل زیاد بشنوه، نگاهی بهش انداخت که روی پاهاش نشسته بود و تشخیص زمزمه‌ی مربی براش سخت نبود:
"منظورش چیه فلیکس؟"
---------‐---------
"نه."
"هیون فقط یه لحظه بهم گوش بده..."
"گفتم که نه."
"چرا نمی‌فهمی؟ ما تا اینجا نیومدیم که بخوایم جا بزنیم."
هیونجین سرش رو بالا گرفت و دستش رو توی موهای قرمزش کشید. با یه حرکت دوباره به سمت فلیکس برگشت و تمام قدرتش رو توی صداش جمع کرد و فریادش دیوارهای اتاق رو لرزوند:
"من اونهمه بدبختی رو از سر نگذروندم که حالا تو رو به ریسک برای یه چیز مزخرف ببازم. نمی‌تونم وقتی هنوز با خودم توی آیینه کنار نمیام از تو دست بکشم. نمی‌خوام فکر کنم حتی ممکنه یه خط بیوفته روی صورتت. هیچ ایده‌ای نداری اون یه هفته که سرگردون بودی چی به سر من اومد. نمی‌دونی هنوزم نمی‌تونم درست توی چشمای چانگبین نگاه بکنم. این یعنی..."
انگشتش رو روی سینه‌اش زد و مقابل چشم‌های متعجبش ادامه داد:
"تو حالا دنیای منی لی فلیکس. تو زندگی منی. تو فقط کسی نیستی که عاشقشم، تو اکسیژن منی. می‌فهمی یا نه؟"
فلیکس که هجوم خشم و عشق رو همزمان تجربه می‌کرد، کاسه صبرش سر اومد. دستش رو کنار زد و متقابلا صداش رو بالا برد:
"خب حدس بزن چی؟ منم با دستای خودم پوست شونه‌ات رو نکندم که بخاطر یه مرحله‌ی سخت بترسم و جا بزنم. هر کاری باشه انجام میدم و حتی تو هم نمی‌تونی جلوم رو بگیری."
"که چی؟ به تو صدمه بزنم تا یه جفت بال مسخره روی شونه‌هام دربیاد؟"
فلیکس فاصله‌اش رو کم‌تر کرد و سرش رو کمی بالا گرفت تا بتونه توی چشم‌های خشمگین و شیفته‌اش زل بزنه:
"راه حل بهتری داری؟ سر تا پا گوشم. چی قراره هیونجینی رو بترسونه که فقط با هشت سال سن توی آتیش سمی پرید تا منو نجات بده؟"
سکوت کرد و در حالیکه نفس نفس میزد، توی چشم‌های مصممش خیره شد. این وجود نفس رو ازش می‌گرفت و اکسیژن زندگیش میشد. پرنس یخی قلبش، لعنت به اون چشم‌های عصبانیش که حالا زیباترین بودن، می‌دونست خودش میتونه عشق باشه، زندگی باشه، گاهی ترس باشه و شاید هم مرگ. صدای آروم و زمزمه‌واری که حقیقت رو توی صورتش کوبوند خلع سلاحش کرد:
"جفتمون می‌دونیم فقط یه چیزه که تو رو انقدر می‌ترسونه‌. اون هم خود منم."
نگاهش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت. ذهن موقرمز توی اتاق سفید و خالی، تنها موند با فریادهای زیادی از جنس ترس و نگرانی‌.
در رو که بست، بهش تکیه داد و سر خورد تا وقتی روی زمین نشست. سرش رو به در تکیه داد و همون لحظه، هیونجین اون طرف دیوار به در تکیه داده بود و نشسته بود. لب‌هاشون بی حرکت بودن و صدای ذهن‌هاشون کر کننده.
-------------------
سونگمین دست جونگین رو کشید و شکارچی پشت سرش خندید:
"خیلی خب دیگه داره جذابیتش رو از دست میده."
اصیل‌زاده در رو بست و نفس نفس زد. حالتش باعث شد جونگین بیش از حد نگران بشه:
"سونگمینا. چی شده که نمیگی؟"
"دیگه نمی‌خواستم پنهانش کنم تا بهت حس نا امنی بدم. نمی‌تونستم وانمود کنم خبر ندارم."
"چی داری میگی؟"
"من می‌دونم تو و جیسونگ چی هستید!"
جونگین دهن باز کرد تا حرفی بزنه اما نمی‌دونست چی می‌تونه گندی که زده رو ماستمالی بکنه. سونگمین تره‌های بنفش رنگ چتریش رو کنار زد:
"لازم نکرده چیزی بگی. رازت پیش من میمونه."
"چی؟ چرا؟"
نگاه اصیل‌زاده غم‌زده بود. چشم‌هاش فریاد میزدن راز‌های زیادی توی وجودش دفن شدن که هیچکس ازشون خبردار نشده. به سختی حرف زد:
"چون بعضی مسائل بهتره که گفته نشن. ما همین الانش هم زندگیای سختی داریم و کلی ناشناخته‌هایی که قراره سرمون بیاد و حتی ازشون خبر نداریم."
تک‌خنده‌ای کرد و به دوستش خیره شد:
"کی میتونه یه چیز جدید رو تحمل بکنه؟"
فکر‌ کردن به رازهایی که از مینهو پنهان شده بود و روز به روز بهشون اضافه میشد بهش حس مزخرفی می‌داد؛ اما برای محافظت ازش هر کاری می‌کرد. موبنفش قبلا عشق رو می‌شناخت، محبت رو بلد بود و از دست دادن پدر و مادرش هم باعث نشد گرمای قلبش خاموش بشه. پدرش، شاه مخربی بود که تاریکی رو به رگ‌های پسر تزریق کرد و سونگمین حالا شرط می‌بست مینهو حتی اگه عاشق میشد، خودش از حسی که داشت سر در نمیاورد. پس اصیل‌زاده از تنها راه حلی که توی این سال‌ها پیدا کرده بود و یه جورایی باهاش انس گرفته بود استفاده می‌کرد. هرچقدر‌کمتر بدونه، بیشتر به نفعشه.
---------------
~Halsey, So Good~
مینهو در رو باز کرد و قامت شکارچی مقابلش نقش بست. چند وقتی می‌شد که با دیدنش به تب و‌ تابی می‌افتاد که به شدت براش مبهم بود و توی وجودش درگیری شکل می‌گرفت.
هیونجین در رو باز کرد و وقتی به سمت راستش نگاه کرد، فلیکس رو دید که به دیوار تکیه زده و دست به سینه ایستاده و بهش خیره شده. آهی کشید و از مُصِر بودن دوست‌پسرش به ستوه اومد ولی باعث نشد این جنبه ازش رو ستایش نکنه.
مربی جلو اومد و در رو بست. دست مینهو رو گرفت و روی زمین زانو زد. با نگاهش به پسر اشاره کرد که بشینه. موبنفش با گیجی زانو زد و منتظر موند. جیسونگ دست‌هاش رو گرفت و دور شونه‌های خودش حلقه کرد. دست‌های خودش رو بلند کرد و روی کمر پسر گذاشت. انگار که می‌خواست آغوش اولین دیدارشون رو بازسازی بکنه.
فلیکس دستش رو روی سینه‌ی هیونجین گذاشت و به عقب هولش داد. وقتی جفتشون دوباره وارد اتاق شدن، با پشت پاش در رو هل داد تا بسته بشه. موقرمز که با این کارش گیج شده بود، پا به پاش عقب رفت تا کمرش به دیوار برخورد کرد. نمی‌دونست اصیل‌زاده‌ی آب تمام این مدت رو به مرور کردن فریاد‌های عاشقانه‌اش گذرونده و نتونسته خودش رو راضی بکنه تا تنهاش بذاره و به حال خودش رهاش کنه‌.
وقتی مینهو معنای کار جیسونگ رو متوجه شد، چشم‌هاش به درشت‌ترین حالت ممکن دراومدن و انگار غباری که اینهمه وقت روی ذهن و خاطراتش نشسته بود کنار رفت. دم عمیقش مصادف شد با پیچیده شدن بوی رز توی بینی‌اش. سرش رو با شدت عقب کشید و با ناباوری لب زد:
"تو بودی؟"
فلیکس دست‌هاش رو روی دو طرف صورت هیونجین گذاشت و هیچوقت تماس چشم‌هاشون رو قطع نکرد. نفس موقرمز رفته بود و حتی اهمیت نمی‌داد تا چندی پیش با همدیگه دعوا کردن. صدای آروم و نرمش گوشش رو نوازش کرد:
"تو ازم خواستی باهم درد بکشیم. قرار شد همه چیز رو، بدترین و بهترین ها رو، باهم تجربه بکنیم."
جیسونگ لبخندی زد و پشت گردن موبنفش رو گرفت. بهش نزدیک شد و روی لب‌هاش حرف زد:
"نمی‌دونم. ولی امیدوارم سرنوشت‌هایی که دنبال می‌کنیم همچین چیزی رو در نظر گرفته باشن."
لب‌های بی‌طاقت مینهو اجازه نداد حرف دیگه‌ای زده بشه. کمرش رو به سمت خودش کشید و باعث شد مربی روی پاهاش بشینه و دست‌هاش رو دور گردنش حلقه بکنه.
هیونجین مقاومت کرد تا رایحه‌ای که همیشه به دامش می‌انداخت گرفتارش نکنه. چشم‌هاش رو محکم روی هم گذاشت و تلاش کرد به هرچیزی فکر کنه تا بوی زنبق تلخی که به سردی زیر بینی‌ای می‌پیچید مقابلش خودنمایی نکنه؛ ولی تمام تلاش‌هاش با نشستن لب‌های فلیکس روی لب‌هاش خاکستر شد. انگار وجود سرد مو مشکی با رایحه‌ی زنبق کامل شده بود و جسم آتشین موقرمز که مملو از اشتیاق بود، رایحه‌ی یاسمن رو برای چشم‌آبی تداعی می‌کرد.
جیسونگ بوسه‌ای به لب بالایی موبنفش زد و هنوز هم باورش نمی‌شد عهدی دل‌های خاموششون به حقیقت پیوسته. بعد از اون روز، دیدارش با اون غریبه رو طبق قولی که داده بود توی دلش دفن کرد و به زندگیش ادامه داد؛ چون هیچوقت فکر نمی‌کرد دوباره موبنفش زخمی و مرموز رو ببینه.
هیونجین دستش رو دور کمر خوش فرم پسر حلقه کرد و لب‌هاش رو بی‌اختیار باز کرد و هنوز حس ناکافی بودن داشت. می‌تونست تمام شب لب‌های پسر رو با بوسه‌هاش سرخ بکنه و هنوز حس ناکافی بودن داشته باشه. دست چپش رو روی گونه‌ی پسر گذاشت تا بتونه بوسه‌اشون رو کنترل بکنه. کشیده شدن لب‌هاش توسط فلیکس هوش از سرش پروند و به قلبش زندگی دوباره داد.
مینهو به لب‌های مربی آشناش بوسه زد و دست‌هاش رو دور جسم دوست‌داشتنی که روی پاهاش نشسته، پیچیده بود. جیسونگ نشونه‌ای از وجودی داشت که خیلی وقت پیش خاکش کرده بود و به فراموشی‌ها سپرده بود. زمانی که حتی به خاطر نمیاورد چه احساساتی داشت و فقط می‌دونست وجودی که حالا پر از خشم و احساسات ناشناخته‌است، از اون موقع متولد شده.
فلیکس لب‌ پایینی هیونجین که قلوه‌ای بود رو دوباره مکید و تمام حرف‌هایی که حالا نمی‌خواست به زبون بیاره رو روی حرکت لب‌هاش پیاده کرد. موقرمز با اشتیاق به بوسه‌های پسر جواب می‌داد و به وجود خودش که همیشه مقابل بت پرستیدنیش ضعیف بود، لعنت فرستاد. دست فلیکس موهای بلند پشت گردن پسر رو لای انگشت‌هاش اسیر کرد و احساسی به جفتشون هدیه داد که کلمات حقیر بودن برای توضیحش.
موبنفش انقدر لب‌های مربی رو بوسید که نفسش برید و وقتی کمی فاصله گرفت، نمی‌تونست توصیفی برای حس غیر قابل توصیفش پیدا بکنه. ذهنش خالی بود و تنها چیزی که حس می‌کرد، سبک‌بالی بود. انگار هیچ زجر و سختی توی زندگیش وجود نداشته و نگه داشتن جیسونگ بین بازوهاش برای تمام زندگیش کافی بود‌.
اصیل‌زاده‌ی آب عقب کشید و باعث شد لب‌هاشون با صدای "پاپ" از هم جدا بشه. هیونجین لای پلک‌هاش رو باز کرد و با دیدن مردمک‌های مشکی‌آبی و ذوب کننده‌ی معشوقش حظ کرد. صدای نفس‌هاشون تنها ملودی بود که شنیده می‌شد و رایحه‌ی زنبق سرد و یاسمن گرمِ بدن‌هاشون اتاق رو پر کرده بود.
فلیکس لب‌های خیسش رو به گوش پسر چسبوند و صدای اغواگرش باعث شد هیونجین برای مدت کوتاهی پلک‌هاش رو روی هم فشار بده:
"من می‌دونم انجامش میدی."
جیسونگ به مینهو خیره شد و منتظر بود حرفی بزنه. اما پسر دور تر از  زمان حال زندگی می‌کرد. احساساتش داشتن وجودش رو می‌بلعیدن و لبریزش می‌کردن. پس فقط به تکیه‌دادن پیشونی‌هاشون بسنده کرد و چشم‌هاش رو بست تا به قلبش پاداش کوچیکی بده و از وجود داشتن مینهوی لجباز و دست نیافتنی لذت ببره.
فلیکس بعد از بوسیدن لاله‌ی گوش موقرمز کمی عقب کشید. هیونجین حلقه‌ی دستش رو دور کمرش محکم‌تر کرد تا اجازه‌ی دور شدن نده. مومشکی دستش رو به گردنش کشید و تا سینه‌اش پایین برد و ثانیه‌ای بعد، بازوهاش خالی بودن از وجودی که رایحه‌ی سردش رو روی بدنش باقی گذاشته بود‌. ترکیب قرمز و آبی که هر چقدر جلوتر می‌رفت، خطرناک‌تر میشد اما هیچ راه فراری ازش وجود نداشت.
----------------
"جی‌یونا؟"
"ته‌ریا!"
پربتای‌های قدیمی همدیگه رو توی آغوش کشیدن و رئیس قبیله‌ی افعی پس از سال‌ها احساس کامل بودن کرد. دیگه سمت چپ بدنش درگیر درد دائمی نبود و قسمتی از قلبش احساس خالی بودن نداشت. کمی ازش فاصله گرفت تا دختر رو دوباره ببینه، اما همون جی‌یونی رو دید که نیروی تاریکی تسخیرش کرده بود و تنها چیزی که از زندگیش می‌خواست، انتقام بود. ساقه‌های مشکی دور گردنش پیچیده شدن و در کسری از ثانیه احساس خفگی بهش دست داد. دست‌هاش رو به ساقه‌ها نزدیک کرد و سعی کرد خودش رو خلاص کنه:
"جی‌....یونا! چیکار....می...کنی..."
دختر پوزخندی زد:
"راستش رو بگو. از چه زمانی کریستوفر رو دوست داشتی؟ حتی وقتی من هم زنده بودم دوسش داشتی. چرا نفهمیدم هیچوقت نتونستی به چشم دوست بهش نگاه بکنی؟"
چشم‌های ته‌ری پر اشک شده بودن و وحشتی که سال‌ها پنهانش کرده بود، در حال اتفاق افتادن بود. سرش رو به طرفین تکون داد و دنبال ذره‌ای اکسیژن گشت:
"اشتباه...می....کنی...."
اشک از چشم‌های پربتایش جاری شدن و با اینکه گریه می‌کرد، با لجبازی خندید:
"اوه درسته! پس اون موقعی که من درگیر مرگ مادرم بودم و توی عذاب دست و پا می‌زدم تو دوستش نداشتی. بگو دوستش نداشتی و من باورت می‌کنم."
ته‌ری هق زد و جنبه‌ی ضعیفی که هیچکس شاهدش نبود رو بروز داد. همون وجهه‌ای که تنها پربتای دوست‌داشتنیش دیده بود و اخیرا میون بازوهای چان آروم میشد.
"ته‌ریا. بیدار شو!"
با صدای فریاد چان از دنیای رویاهاش بیرون کشیده شد و با بازدم عمیقی توی جاش نیم‌خیز‌. نفس نفس میزد و دستش رو روی سینه‌اش گذاشته بود. وقتی با گیجی به اطرافش نگاه کرد و چشم‌های درشتش رو توی محوطه می‌چرخوند تا موقعیتش رو درک کنه، خودش رو توی اتاق سفید رنگی دید که با چان شریک شده بودن. دست راستش روی بازوی چپش نشست تا دردش رو کمی آروم کنه و این حرکتش از نگاه تیزبین موآبی دور نموند:
"باز هم خواب دیدی؟"
دختر به سختی سر تکون داد و چان جلو اومد تا بغلش کنه. ته‌ری کمی خودش رو عقب کشید و زمزمه کرد:
"خوبم."
چان که فهمید مشکلی وجود داره، اخم ریزی کرد اما سرش رو به معنی تایید تکون داد. ته‌ری هیچوقت، هیچوقت آغوشش رو رد نکرده بود و همین باعث شد رئیس قبایل متوجه بشه کابوسی که دختر درگیرش شده بود، فقط باعث درد جسمیش نشده و ذهنش رو حسابی به هم ریخته.

{Frozen Fire, Ongoing}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora