𝐿𝑖𝑔ℎ𝑡𝑠 𝑂𝑛

1.9K 123 41
                                    

قدم های کوچک و بزرگش، بدن خسته و نگرانش رو از دیواری به کنج دیوار دیگه میشکوند. بازوهاش، بین انگشتهای کشیده اش فشرده میشد تا بلکم کمی از لرزششون کم بشه.

خسته از راه رفتن های بیهوده لبه تخت نشست؛ ولی انگار همراه این روز هاش _نگرانی_ قرار نبود دست از سرش برداره و وقتی به خودش اومد متوجه شد تن بیقرارش، ننو وار روی تخت داره تکون میخوره.

ساعت دیواری نیمه هایی از شب رو نشون میداد ولی هنوز خبری ازش نشده بود و افکاری که توی ذهنش در حال سبقط گرفتن از هم بودن، کم کم داشت به فروپاشی عصبی نزدیکش میکردن.

صبح وقتی چشمهاش رو بعد از یه خواب تیکه و پاره باز کرده بود، تنها با جای خالیش تو اون اتاق کوچیک و نمور رو به رو شد. اون باز هم برای خبر گرفتن از اوضاع، سرکشی و دادن چندتا دستور تنهاش گذاشته بود و این تنهایی اجباری باعث میشد دیوار های ترک خورده اتاق و اون کاغذ دیواری هایی که طی مدت طولانی رنگشون رو از دست داده بودن از چهار طرف بهش فشار وارد کنن.

از وقتی اون اتفاق وحشتناک افتاد این چندمین متلی بود که عوض کرده بودن.

اونها حتی از سئول خارج شدن و اومده بودن به حومه شهر تا ردشون سخت تر گرفته بشه.

با صدای بلند رعد و برق از جاش پرید و به پنجره نگاهی انداخت.

باد پنجره نیمه باز رو کامل باز کرده بود و با قدرت پرده ها رو تکون میداد و بارون بی وقفه به داخل اتاق میریخت و پارکت زیر پنجره رو خیس کرده بود. با این اتفاق هوای اتاق از قبل هم سرد تر شد ولی هیچ کدوم از اینها در اون لحظه اهمیتی نداشتن.

مهم ترین چیز حس نکردن حضورش تو این اتاق بود.این غیبت طولانی داشت کم کم به وحشت مینداختش. هر روز همین بود.هر روز با نبودنش استرس کل وجودش رو میگرفت؛ چون می ترسید دوباره اتفاق بدی براش افتاده باشه و این سری تعقیب کننده ها پیداش کرده باشن و جونش در خطر باشه.

از صبح بجز یک تیکه شکلات کوچیک،نتونسته بود چیز دیگه ای بخوره و فقط گاهی برای خیس کردن گلوی خشکش کمی اب مینوشید و حتی شکمش هم با حس کردن اوضاعش جرعت اعتراض به خالی بودن نمیکرد.

پاهای برهنه اش رو دفعه ای دیگه روی پارکت های سرد شده از هوای بیرون گذاشت و دوباره با بی قراری اتاق کوچیک رو با قدم های تند و گاهی اروم طی کرد.

سعی میکرد تا با گوش دادن به صدای بارون و صدای جیر جیری که با قدم هاش، پارکت های سرد و کهنه از خودشون در میاوردن کمی حواس ذهن درگیرش رو پرت کنه.

ولی طولی نکشید که با تاریک شدن ناگهانی اتاق پاهاش از حرکت ایستاد و بدنش لرزید.

هزارن فکر منفی یکجا دوباره به ذهنش حمله کردن و در اون لحظه تمام تلاششو کرد تا به خودش مسلط باشه. از کی انقدر ترسو شده بود؟؟!!

𝐋𝐢𝐠𝐡𝐭𝐬 𝐎𝐧Where stories live. Discover now