part 1

49 18 14
                                    

با تعجب به متن کتابی که تو گوشیش بود نگاه کرد و فکر کرد ، چجور ممکنه دنیایی وجود داشته باشه به اسم امگاورس
دنیایی که در اون آدمها تبدیل به گرگ میشوند و به سه دسته آلفا ، امگا و بتا تبدیل میشن
اگه تو اون دنیا وجود داشت ، تو چه دسته ای قرار میگرفت؟
امگا : اصلا
بتا : شاید
و اما آلفا : صد در صد
اگه تو دنیای امگاورس وجود داشت ، حتما یه آلفا میشد

این چه فکرایی بود که میکرد ، یعنی میخواست تا صبح بشینه و به متنی که خونده بود فکر کنه؟
خیال پردازی کنه؟ اونم در مورد دنیایی که نه وجود داره و نه میتونه وجود داشته باشه
شاید ، سونگمین انقدری بیکار بود که همچین کاری بکنه

نگاهی به پدرش کرد ، مردی که با اختلاف سنی ده سال ، پدرش محسوب میشد
صد البته که شخصی دو تا مبل اونورتر نشسته بود پدر بیولوژیکیش نبود
اما خب حق پدری به گردنش داشت اونم زمانی که ۱۳ سال بزرگش کرده بود

مردی که پدرش نامیده میشد رو با لقبش صدا کرد : بابا

مرد بیستو هفت ساله با شنیدن لقبش از سمت پسرک هفده سالش سرش رو بالا اورد و بله ای گفت

پسر هیجان زده ، به سمت پدرش اومد و کنارش نشست و با هیجان شروع به گفتن ، در مورد دنیایی که تازه درموردش فهمیده بود کرد

: بابا میدونستی یه دنیایی به اسم امگاورس وجود داره؟
دنیایی که تو اون مردم تبدیل به گرگ میشن و به سه دسته ی آلفا و امگا و بتا تبدیل میشن...

بله میدونست ، پدر سونگمین در مورد دنیای امگاورس همه چیز و میدونست ، اما هیجانی که سونگمین موقع تعریف کردن از خودش نشون میداد ، براش لذت بخش بود ، بقدری که دلش نمیخواست تو ذوق پسرکش بزنه و بگه با جزئیات در مورد همه چیز میدونه
پس صبر کرد تا پسرکش از گفتن چیزهای جدیدی که فهمیده خالی بشه

دانسته های پدر سونگمین هیچ وقت کمتر از سونگمین نمیشد ، چرا که حتی بیشتر هم بود ، چون پسر کوچولوش درباره ی هر چیز جدیدی که میفهمید باید حتما به پدرش میگفت وگرنه تا خود صبح خوابش نمیبرد

این قولی بود که سونگمین چهار ساله به پسری که تو چهارده سالگی پدر شده بود داده بود ، قول داده بود همه چیز رو بهش بگه

سوهو تنها کسی بود که داشت ، سوهو بعد فوت پدر و مادری که به سرپرستی گرفته بودنش تنها کسی بود ‌که براش باقی مونده بود و سونگمین نمیخواست سوهو رو هم از دست بده پس از همون چهار سالگی جای پدری که فوت شده بود کسی رو اورده بود ولی چه حیف که هیچ وقت طعم مادری که توی دو سال زندگیش کشیده بود رو به یاد نداشت

********

به جفتش که قرار بود تا دقایق دیگه همسرش بشه نگاه کرد ، محض رضای خدا اون ، جفتش رو دوست نداشت
گازی از زبونش گرفت ، البته که دوستش داشت ، نه به عنوان جفت فقط به خاطر دوستی که بینشون بود
البته اگه این دوستی هم نبود راحت مراسم ازدواج مزخرفشو بهم میزد
و با آلفای مورد علاقش ، به عنوان دو آلفا فرار میکردند و زندگی میکردند

Gate (دروازه)Where stories live. Discover now