پیشنهاد میدم وقتی آهنگ with you جیمین رو میشنوین بخونیدش ♡
دارم میرم
بازم بعد ده سال هنوزم سر قرار میرم
قراری که بچگی گذاشتیم و من هر سال پایبند این قولم اما اون هیچ وقت نیومد
شاید من احمقم ولی مگه همه عاشقا احمق نیستن!
چون دیوانه وار قلبشون برای معشوق میتپه حتی اگه زخم بخورن
اره یه عاشق باید دیونه و احمق باشه تا راحت عاشقی کنه
اما تقصیر من نیست که، زندگیم بد قول بود و هنوز بعد ده سال به قلب و عقلم دروغ میگم که حتمی یه دلیلی هستمحله قدیمی
بعد از اینکه از اینجا نقل مکان کردیم جز روز قرار هیچ وقت دیگه ای نمیومدم
محله ای دلنشین با آدم های با محبت؛ زیبایی اینجا به تاریخی بودنشه باغی که اینجاست بالای تپه باغ درختی بینهایت بزرگ و قدیمی وجود داره که ثبت شدس برای همین محلی تاریخیه
و دقیقا ریز اون درخت مثل هر سال باید تا شب چشم به راه معشوق بد قولم بمونم
روی تختی که زیر درخت بود نشستم و از بالا به کل محله نگاه کردم
به یاد اوردم همین جا بود که اولین بار در هشت سالگی دیدمش
همین جا دوست شدیم
همین جا بازی میکردیم
درد و دل میکردیم
دوای درد هم شدیم
بزرگ شدیم
عاشق شدیم
اعتراف کردیم
و دقیقا همین جا اولین بوسه همو به هم دادیم
جز اون هیچ وقت با کسی نبودم و نبوسیدم
یعنی اونم همین کارو کرده
این درخت شاهد بزرگ شدن و عاشقی کردنمون بود
پیوند عشقمون
شاید اگه میدونستم میخواد برای همیشه بره هیچ وقت نمیزاشتم برای آیدل شدن ترکم کنه
سهم من ازش شده توی تلویزیون و اخبار دیدنش
همیشه همین بود وقتی اینجا میومدم جوری خاطرات به ذهنم هجوم می اورد که کنترلش سخت بود اما به خودم قول دادم این اخرین باره
آخرین باری که میام اینجا
به خودم که اومدم خورشید داشت غروب میکرد
پوزخندی زدم دیدی، دیدی نیومد حقا که احمقی جیمین
یه احمق عاشق
بلند شدم و به سمت پایین حرکت کردم به ماشین که رسیدم نشستم و سعی کردم بغض توی گلوم رو قورت بدم تو قسم خوردی قول دادی که فراموش کنی فکر نکنم حتی منو یادش باشه الان انقدر آدم دورش هست که به تو فکر نمیکنه
اومدم ماشین رو روشن کنم که نگام به پسری افتاد که پالتو کرمی رنگی تنشه و کلاهی روی سرشه داره به سمت تپه میره پشتش بهم بود بی اهمیت خواستم ماشین رو روشن کنم و برای همیشه از اینجا دور شم اما یه حسی نذاشت
همون حسی که ده ساله هر کاری داشته باشم ول میکنم و به اینجا میام
کلافه پیاده شدم و با دو به سمت تپه دویدم دیدمش دقیقا همون جایی که من نشسته بودم نشسته بود و از پایین محله رو میدید بازم پشتش بهم بودجیمین:ببخشید آقا
اصلا تکون نخورد انگار اصلا نشنیده باشه نزدیک تر رفتم و دوباره صداش کردم ایندفعه بلند شد دستش به سمت صورتش رفت وقتی اومد پایین یه ماسک توی دستش بود و اروم برگشت سمتم
اون صورت اون چشما با تموم عصبانیتم تازه فهمیدم این ده سال زنده نبودم درک کردم که چقدر دلم برای صورت معشوق بدقولم تنگ شده
تهیونگ: اصلا عوض نشدی جیمینا فقط بزرگ تر شدی
خوب، میدونم یه جوری تموم شد ولی اگه بخواین پارت دومش رو مینویسم
ممنون میشم ووت و کامنت بزارید 🌟💜