سلام بلبلان
آقا میدونم خیلیییی وقته آپ نکردم
شرمندتونم
به دلیل اوقات بسی خوب نت و کشور
گفتم استراحت بدم 😂
یه چیزی رو بگم من بخاطر آپم توی یه چنل کلی جزئیات دیگه هم اضافه کردم بهش که مهم ترینش اینه
توی قسمت هشت که اون مرد میاد پشت در اتاق تهیونگ و اون رو میترسونه یه جعبه هم براش میذاره
دیگه....
همین برید بخونید و ووت و کامنت یادتون نره خوشگلا
واقعا این فیک رو دوست دارم
راستی از این به بعد آماده اسپویلا هم باشید__________________________
با تابش اشعههای خورشید از خواب خوش بیدار شد، با بزرگترین خمیازهای که میتونست بکشه بلند شد و به ساعت روی پاتختی نگاهی کرد و با دیدن عقربههای ساعت که روی عدد یک بعد از ظهر ایستاده بود، با شوک از جا پرید.
ملحفه سفید رنگی که روی تنش انداخته بود رو به تمام قدرتش به کناری انداخت و به سمت کمد بزرگ دوید تا لباس فرمش رو بپوشه. گند زده بود و نمیدوست قراره چهجور این گند رو جمع کنه، لعنتی به خودش گفت و بلوز سفید رو به تن کرد، در حین شلوار پوشیدن به طرف پا تختی رفت و موبایلش رو برداشت، اما لحظه آخر با دیدن برگهی کاهی که با خط قشنگی متنی نوشته بود، دست از کار کشید؛
با تعلل کاغذ رو برداشت و ای کاش هیچوقت دست به کاغذ نمیزد. نامه به دست روی تخت نشست و با ترس به ن
کاغذ نگاه کرد، با خوندن هر کلمه ترسش بیشتر شد:
- تشنگان قدرت در تعقیب تو هستند
صدای قدم هایشان را بشنو
بزودی درخواست آنها رو اجرا خواهی کرد
شکستت خواهند داد
حرفهایت را باور نخواهند کرد
نمیتوانند بهایی که میپردازی را باورد کنن
هیچ چیزی نمیتواند نجاتت دهد
نخ های تو را میکشند( مانند عروسک)
عدالت اجرا شده است
به دنبال حقیقت نگرد
برد همه چیز است( یعنی فقط برنده شدن مهمه)
ذهنهای تفتیشگر با تفتیش عقاید
باعث غرق شدنت میشوند.با چشمهای گرد شده از شدت ترس نامه از دستش به روی زمین افتاد، صدای وهمآور سکوت و تیک تاک ساعت، پسر ترسیده رو به خلسه فرو میبرد مثل یک هیپنوتیزم در زمان پرواز روح، شاید واقعا روحش پروازه کرده در این لحظه برای فرار از اتفاقات، شاید اون بیشتر از اتفاقات خبر داره، اصلا روحی وجود داره تو بدنش؟
هیستریکوار شروع کرد به خندیدن، با زانو به روی زمین افتاد و با هر دو دست به موهای طلایی رنگش چنگ انداخت، این دیگه چه کوفتی بود؟ کی میخواست توی این قصر باهاش بازی کنه و اون در این اندازه بترسونه؟ نامه رو برداشت و بار دیگر خوند، دوباره و دوباره، کلمات تکبهتک درون ذهنش تکرار میشد، شاید اگر بیرون از این قصر لعنت شده بود میتونست این رو یک شوخی از طرف جیمین ببینه اما الان نه، نه وقتی که توی این مکان نفرین شده بود و از هر نقطه این قصر انرژی زیادی ترشح میشود.
دستهاش رو روی زمین گذاشت و روی زانوهای لرزونش ایستاد، به آرومی بلند شد و به طرف موبایلش رفت، به محض باز کردنش، پیامی از طرف ارباب قصر دید، ازش خواسته بود امروز رو استراحت کنه و غذای مقوی بخوره.
YOU ARE READING
||Danger - خطر||
Fanfiction• 𝗙𝗶𝗰: 𝗗𝗮𝗻𝗴𝗲𝗿 • • 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: 𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃, 𝗡𝗮𝗺𝗺𝗶𝗻 • • 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲:𝗥𝗼𝗺𝗮𝗻𝗰, 𝗙𝗮𝗻𝘁𝘀𝘆, 𝗥𝗼𝘆𝗮𝗹• • 𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿: 𝗡𝗶𝗸𝗮 • •𝗧𝗶𝗺𝗲 𝘂𝗽: جمعه • . . . . . •کیم تهیونگ دانشجو حقوق که به طور اتفاقی با جئون جونگکوک مایه دا...