𝗲𝗶𝗴𝗵𝘁

378 70 77
                                    

روی تخت زانوبغل نشسته بود و از ترس مثل بید می لرزید، انگار یک نفر از عمد با پاهاش قلبش رو لگد مال میکرد(حسش کردین؟ من موقع استرسم اینجوریم). ضربه های روی در تمومی نداشت، زیرلب از مسیح میخواست یه امشب رو نجاتش بده، اصلا چرا جونگکوک و هانبین نمیرسیدند؟ مگه اینجا نگهبانی نداره که از ورود افراد غریبه به قصر جلوگیری کنه؟ یه فرد مشکوک چطور میتونست همینجوری بیاد داخل؟

بعد از دقایق طاقت فرسا، انگار شخص پشت در دست از کارش کشید.
لحظات به آرومی میگذشت اما قلب پسرک آروم و قرار نداشت، هنوز می‌ترسید و این غیرقابل انکار بود. بعد از کلی یکی دو تا کردن بالاخره با خودش کنار اومد و مکان امنش بیرون رفت  پتویی که به دور خودش پیچیده بود رو کنار گذاشت و با قدمهای لرزون از تخت پایین به سمت در رفت، دستهاش مشت بود و حتم داشت اگه زنده از این موقعیت بیرون بره کف دستهاش خون مرده میشدند. اما الان با احساس ترس زیادش میخواست صبح بشه و  فقط مطمئن بشه که دیگه کسی اون طرف در وجود نداره. با ابن کارش محکم کاری می‌کرد، اره؛ با شک و تردید دستش رو روی دستگیره در طلایی گذاشت و به نرمی پایین کشید، از شدت ترسش حتی اگه الان ایست قلبی هم می‌کرد غیر قابل باور نبود.
در با صدای تق آرومی باز شد و از لای در به بیرون نگاه کرد، نفس نفس میزد، و تپش قلبش روی هزار بود؛ با نفس عمیقی در رو بیشتر باز کرد اما وقتی دید هیچ کس پشت در نبود نفس آسوده‌ای کشید. یعنی اون کی بود؟ چه کاری داشت؟ اصلا چرا پشت این در بود.

با صدای دویدن های بلند سریع توی راهرو رفت و با دیدن هانبین و جونگکوک نفس راحتی کشید. وقتی صورت نگران هر دو رو دید لبخندی زد، دلش آسوده خاطر شد اینکه دیگه در امان هست. جونگکوک به محض قرار گرفتن در کنار تهیونگ دستش رو کشید و در آغوش گرفتش، نفس عمیقی کشید و بوی خوب موهاش که فرقی با گل های توی گلخونه نداشت استشمام کرد. تهیونگ با گوش های داغ و لبخند ملیحی دستاش رو روی قفسه سینه مرد گذاشت و با خجالت ازش جدا شد، اما جونگکوک هنوز با نگرانی به پسر خیره بود و کنترلی بر روی احساساتش نداشت، باید درکش میکردند اون همیشه نگرانش بود.

هانبین که با دیدن این لحظات خنده به روی لباش اومده به آرومی گفت:
-" تهیونگ شی، مرد پشت در رو ندیدی؟"

تهیونگ یکم فکر کرد و بعد لبش رو گاز گرفت:
-" نه ندیدم وقتی در رو باز کردم هیچ کس پشت در نبود."

هانبین سریع رو به جونگکوک و هانبین گفت:
-" میرم ببینم کسی داخل قصر شده یا نه!"

جونگکوک سرش رو به معنی تایید کردنش تکون داد و به رفتن دوستش نگاه کرد، دوباره به طرف تهیونگ برگشت و با لحن تا حدی جدی و محکم گفت:
-" امشب توی اتاق من میمونی، معلوم نیست فردی که تونسته وارد عمارت بشه هنوز داخله یا نه! خطرناکه."

تهیونگ خجالت می‌کشید و زبونش یاری نمی‌کرد که بگه من خجالت میکشم و توی اتاق خودم راحت تر هستم. سرش رو پایین انداخت و با پایین لباسش بازی کرد:
-" جونگکوک شی... اشکالی نداره هانبین شی رفت چک کنه من توی اتاق خودم میمونم. "

||Danger - خطر||Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin