𝙨𝙚𝙫𝙚𝙣

522 98 101
                                    

-" داستان از کجا شروع شاهزاده؟"
-" چه داستانی؟"
شاهزاده هیوجین در حین اینکه جلوی ایینه ایستاده بود و لباسش را نگاه میکرد جواب بادیگاردش را داد.
پسری که کنج اتاق در حال دیدن شاهزاده سرزمین بود، دستهاش رو جلوی قفسه سینش گره زد و با صدای بم زمزمه کرد:
-" شاهزاده مغرور و فرشته تبعید شده، داستانی که کسی ازش حرف نمیزنه اما موردعلاقه خیلیاست."
هیوجین نفس عمیقی کشید، نگاه خمارش را از ایینه گرفت و به کفشهایش خیره شد، حرف زدن درباره این اتفاق سخت و دشوار بود، کسی اجازه نداشت درباره سرزمین خفته حرف بزنه، حتی میل و رغبتی هم برای انجامش نداشتن، چه کسی دوست داشت از سرنوشت غم انگیز و تاریک دو عاشق حرف بزنه؟ اون عشق آتشین و افسانه ای شاهزاده زمینی و آسمانی، عشق ممنوعه ای که خطرش را به جان خریدن و تقاصش را با دردناک ترین روش ممکن پس دادند.
لبخند تلخی زد که حتی پسر بادیگارد از اون فاصله زیاد هم میتونست غم درون لبخند رو حس کنه:
-" میتونیم بگیم از زمانی حاکمان دو سرزمین به اختلاف رسیدن شروع شد، از زمانی که فرزندان اونها برخلاف موانع زیاد عاشق هم شدن و یک عشق افسانه ای، از جنسی ابدی ساختن، خیلی ها اعتقاد داشتن حتی مرگ هم اون دو نفر رو از هم جدا نمیکنه، همیشه از این حرف میزدن که اونها بعد از مرگ هم به همدیگه میرسن و کنار هم میمونن. وقتی اون دو نفر رو کنار هم به چشم میدیدی، فقط یک جمله توی ذهنت نقش میبست « اون دو نفر همدیگه رو کامل میکنن و کنار هم نماد زیبایی و معصومیت هستن » اما کسی از سرنوشت خبر دار نبود."

در حین قدم زدن با ارامش از اتاق بیرون رفت و  روی صندلی سلطنتی که توی ایوان اتاقش قرار داشت نشست، فنجون شیری رنگ با نوارهای طلایی براق را برداشت، با اداب و رسوم چایی خوردن که مختص به خاندان اشرافی بود، مایع نسبتا گرم رو نوشید. چان بادیگار شاهزاده جلو اومد و با کنجکاوی که به ذهن و جانش افتاده بود پرسید:
-" خب؟ چه بلایی سر این عشق اومد؟ چرا نیستن الان؟"
هیوجین به باغ بزرگ و سرسبز قصر پریان خیره شد و با صدای سردی گفت:
-" تاوان این طعم ممنوعه رو دادن."
چان از سردی کلام هیوجین متعجب شد، چرا اینقدر ناراحت بود؟ اما برای اون دو شخص هم قلبش گرفته شد، چرا یک عشق باید تاوان داشته باشد؟ چرا احساسات خوب باید قیمتی داشته باشن؟ مگر نمیشود بدون هیچ قیمت و ارزشی شاد بود؟ حاکم سرزمین شب سیاه با آنهمه ظلم مگر تاوانی میپرداخت؟
جوابی برای سوالهای تمام نشدنی اش وجود نداشت...یا کسی نبود که به انها پاسخ بدهد!

کتاب قطور سرزمین پریان رو بست و به فکر فرو رفت، هیوجین؟ چه اسم آشنایی مطمئن بود اون رو جایی شنیده، حس میکرد این داستان شبیه رقاصیه که پرنس صدا زده میشد، اره همون پسری که موهای بلند مشکی تا روی شونه هاش داشت و باله میرقصید از دروازه جادویی حرف میزد و خواستار رقصیدن تا نیمه شب بود، اما خب این موضوع خنده داره که به اون ربط بده اخه این داستان شاهزاده بالرین سرزمین پریان بود، یا کلا از سرگذشت سرزمین بود ولی اون پسری که بود که توی این زمان زندگی میکرد، زمانها با هم تفاوت داشت. تهیونگ لبخندی زد و دوباره کتاب رو باز کرد، قصد داشت تا وقتی که بهش زنگ زده نشده کتاب رو بخونه، به محض باز کردن کتاب و دیدن صفحات خالی از کلمه هینی کشید، یعنی چی؟ این کتاب نصفه بود؟ نویسنده اون رو کامل ننوشته؟ اخه کدون نویسنده عاقلی داستانش رو نصفه رها میکنه. با احساس خشمی که از نصفه بودن داستان به سراغش اومده بود کتاب رو روی میز گذاشت و صفحه خالی رو نبست، با قدمهای محکم و حرصی به سمت اتاقش راه افتاد و اصلا متوجه کتابی که خود به خود در حال نوشته شدن بود نشد؛ آیا واقعا نویسنده این کتاب رو به حال خودش رها کرده؟ اصلا تهیونگ نگاهی به اسم نویسنده کرد؟

||Danger - خطر||Donde viven las historias. Descúbrelo ahora