EVIL'S FATHER PT3;
'آزادی واقعی در اصل همون مرگیه که ازش فرار میکنی'
کنار گوش پسر کوچک تر لب زد و با لبخند به پسر نگاه کرد.
سعی کرده بود با پسر رو به روش بهتر رفتار کنه و همین طور هم شده بود
طی یک روز متوجه شد که این بچه ساده و پاک تر از اون چیزیه که فکر میکنه پس؛از ترس پسر استفاده کرده بود و اون رو به برده خواسته هاش تبدیل کرده بود
دستش رو به موهای رنگ شدهی فلیکس کشید :
_چرا انقد ساکتی بیبی؟نکنه طعم بستنیت خوب نیست؟
پسر کوچیک تر تایید کرد و گفت :
_من از طعم تلخش خوشم نمیاد من دلم میخواد طعم توت فرنگی یا بلوبری رو امتحان کنم
بدون ذره ای نگاه کردن به هیونجین گفت و با حصرت به دختر بچه به ظاهر پنج ساله نگاه کرد،اون دختر بچه خیلی خوش شانس بود چراکه بستنی توی دستش دقیقا همون طعمی بود که فلیکس میخواست!
هوانگ بستنی توی دست پسر رو گرفت و توی سطل اشغال انداخت و به طرف همون مغازه رفت و دقیقا چیزی که پسرش ازش خواسته بود رو براش فراهم کرد
بستنی رو به دستش سپرد و گفت :
_دیگه باید برگردیم خونه
'خونه؛الان دیگه عمارت هوانگ خونهی من هم میشه؟'
با خودش فکر کرد و دست هوانگ زیر چونش قرار گرفت و صورتش رو به طرف خودش بالا آورد.
_به صورت موقت خونه توهم میشه اما میتونی انتخاب کنی تا ابد برای من باشی یا نه!
تو این مدته فهمیده بود این مرد روبه روش میتونه افکارش رو بطور کامل بخونه پس مثل قبل غافلگیر نشد و بجاش سرش رو تکون داد.
از روی نیمکت های پارک بلند شد و به سمت ماشین مورد علاقهی اربابش راه افتاد
با نشستن تو ماشین سوالی که خیلی وقت بود که به دنبال جوابش بود رو پرسید :
_ارباب هوانگ....من واقعا کی هستم ؟
'این روزا حس میکنم حتی دیگه خودمم نمیشناسم'
هیونجین لبخندی زد و نگاهی به پسر کرد :
_جواب این سوال پیش برادرته!
________آخرین لباسش رو هم داخل کشو گذاشت.
امروز روز عروسیش بود و براش خاص بود در همین حال هم ناراحت کننده چرا که برادرش دست پدر شیطان بود و خودش؟عروسیش بود
با ناراحتی سزش رو بلند کرد و به قامت مرد پشت سرش از داخل اینه خیره شد .
_جیسونگ شی....حتما بخاطر برادرت ناراحتی نه؟
جیسونگ چیزی نگفت؛چی داشت که بگه؟
مرد بلند قامت به سمت جیسونگ حرکت کرد و شونه های کوچک جیسونگ رو از پشت به بغل گرفت ؛بوسه ای کوچیک اما پر از احساسات به گردن جیسونگ زد :
_رایحهی پرتقالت گویای همه چیز هست!و من عاشق وقتاییم که این بو شیرین میشه!
_________جیسونگ پسر....حس میکنم تو عاشق این مردی!
کریستوفر نگاهی متحیر به برادرش کرد و لپای قرمز شده ی جیسونگ همه چیز رو برای برادرش روشن کرد
_پس واقع عا....
با کشیده شدن موهاش حرفش رو نصفه رها کرد و داد نسبتا بلندی کشید:
_جیسونگ کافیه لطفاااا
جیسونگ بالاخره به رها کردن موهای برادرش رضایت داد و بنگ چان نگاهی به خودش تو آینه کرد و سعی کرد به موهاش حالت بده.با شنیدن صدای در زدن کسی چند لحظه متوقف شد و بعد اجازه ورود داد :
_جیسونگ شی؟ارباب لی دستور دادند براتون این دسته گل رو بیارم!
جیسونگ لبخندی به گل های رز زر و نارنجی رنگ دسته گل زد و از لوهان که تعظیم کرده بود دسته گل رو گرفت.
_میتونی بری
کریستوفر گفت و به لبخند برادرش خیره شد
ای کاش فلیکس هم اینجا بود
دستش رو دو طرف صورت جیسونگ گذاشت و پیشونیش رو برادرانه بوسید :
_جیسونگ اگه اون گرگ پلاسیده بهت کرم ریخت فقط کافیه بهم بگی تا دهنشو صاف کنم!
خنده کوتاهی کرد و لپ برادرش رو بوسید؛همیشه کریستوفر مینهو رو گرگ پلاسیده صدا میکرد و مینهو هم اون رو پیرمرد صدا میکرد.
از صمیمیت اون دو خبر داشت پس چیزی به برادرش نگفت
YOU ARE READING
EVIL'S FATHER
RandomCouple:Hyunlix, Minsung , Chanmin Ganres :smut , daily life , vampire,omegaverse _'آزادی واقعی در اصل همون مرگیه که ازش فرار میکنی' کنار گوش پسر کوچک تر لب زد و با لبخند به پسر نگاه کرد. سعی کرده بود با پسر رو به روش بهتر رفتار کنه و همین طور هم شده...