EVIL'S FATHER PT 13

277 30 0
                                    



_لطفا بازم تشریف بیارید~

اون اکیپ دخترای نوجوون رو بد رقه کرد و اونها حتی بدون نیم نگاه انداختن بهش از کنارش با طعنه رفتند؛ به سمت اشپزخانه رفت و از داخل یکی از کابینت ها مواد شوینده و دستمال رو برداشت،سمت میزی رفت که اون اکیپ نشسته بودند و مشغول تمیز کردن میز شد؛چندوقت بود که داشت گارسونی می‌کرد؟ احتمالا یک سال؛تقریبا یک سال.....

هرچقدر فکر میکرد بخاطر نمی‌آورد چیشد که کارش به اینجا کشید.....از وقتی که بیدار شده بود تنها یه چیز رو بیاد می آورد یه مرد هیکلی با دماغ بزرگ ولی خوش فرم دیگه چیزی بیاد نداشت اون مرد بهش گفته بود از یه کارت استفاده کنه و تو همون خونه‌ای که به هوش اومده بود زندگی کنه.....

البته اون راضی به موندن توی اون خونه کوچولو نشد و دنبال کار گشت و همینطور دنبال گذشته‌ای که یادش نبود....

صدای زنگوله خبر از اومدن مشتری جدید میداد؛نگاهی به ساعت انداخت.نه‌و‌نیم شب بود و تا نیم ساعت دیگه باید کافه رو تعطیل می‌کرد و میرفت خونه.

سمت میزی که مشتری برای نشستن انتخاب کرده بود رفت و سفارشای مشتری رو گرفت،اون مرد رو می‌شناخت مردی با موهای بلند مشکی که تا شونه هاش میرسید با یه گردنبند صلیب مسخره اون دیوونه هرشب همین ساعت میومد تو کافه و قهوه سفارش میداد همیشه!

کلافه سری تکون داد و قهوه‌ی آماده شده‌ی مرد رو بدون هیچ حرفی رو میز گذاشت.

همون طور که پیشبند رو در می‌آورد به این فکر کرد که ساعت کاریش تموم شده بود پس بقیه‌ی کار هارو به جکسون سپرد و کافه رو به مقصد خونه ترک کرد.

فاصله‌ی کافه تا خونش چهل دقیقه بیشتر نبود وقتی که به خونه رسید بی هیچ توجه که چه لباسی تنشه خودش رو روی تخت پرت کرد؛ باید از الان برای روز جدید آماده میشد،

(صبح روز بعد)

گل های پژمرده،خرده شیشه مشروب های شکسته،صدای بحث و جدل ، دزدی تو روز روشن؛همشون ترس رو جار میزدن.

باید برای خودش لباس تهیه می‌کرد نه؟
بهر حال زمستون بود و هوا سرد و اون؟ فقط یک سویشرت داشت البته اونم نمی‌دونست برای کیه فقط اون رو می‌پوشید‌ هرچند پوشیدنش یا نپوشیدنش تاثیر جندانی نداشت.

پیاده به طرف هایپر مارکت میرفت تا برای خودش کمی نودل تهیه کنه تا از گرسنگی نمیره هرچند الانش هم فرقی با اسکلت ها نداشت.

موهایی که ریشه‌ی مشکیش مشخص بود و پایین موهاش آبی چشمای گود افتاده لب های ترک خورده و کمری خمیده،نمی‌دونست و به یاد نداشت که چیکار کرده و الان داره تقاص پس میده اما هر چی که بود حس می‌کرد قبلا پرداخت کرده بخاطر وجود اون جای چنگال ها؟

چند تا نودل استیک و سبزیجات رو برداشت و به طرف صندوقدار رفت تا حساب کنه در حین حساب کردن خرید هاش چشمش به یه فرد عجیب میخوره اون فرد رو نمی‌شناخت اما آشنا بود براش ! کی بود ؟ یه مرد با خط فک تیز چشمای کشیده و زیبا با دندون های خرگوشی....

بی اهمیت سری تکون داد و به سرعت از فروشگاه خارج شد،عادت نکرده بود به وجود این جور آدم های عجیب چند دفعه این آدم های عجیب رو میدید که بی هیچ منظوری بهش زل میزنن و بعضی وقتا لبخند میزنن،مردم این شهر چه مرگشون بود جدا؟ اگه مغزش کار می‌کرد و همه چیز رو به یاد می‌آورد میتونست با خیال راحت پیش خانوادش پناه بگیره،
اوه راستی خانواده‌ای داره؟ اون حتی اسم و سنش و یه سری اطلاعات بایدی رو از روی شناسنامه‌ش فهمید هرچند خودش از اسمش خوشش نمیاد
فلیکس دوست داره بقیه اون رو یونگ بوک صدا کنن!

در خونه رو باز کرد و خرید هارو داخل کابینت جا داد،
نگاهی به قبض ها کرد،به زودی برق رو قطع میکردن....برای پرداخت قبض برق به سمت قلدک خوکی عزیزش و همدم حرفاش هجوم برد و پس انداز این ماهش رو برداشت تا برای پرداخت قبض استفاده‌ش کنه!


_مینهو!

خودش رو محکم تو بغل همسرش جا داد و گونه‌ش رو بوسید،الهی ماه رو شکر می‌کرد از اینکه مینهو رو داخل سرنوشتش قرار داده بود نمی‌دونست بدون اون مرد چیکار کنه!
مینهو روی موهای جیسونگ رو بوسید،اوه خدا اون همیشه مست بوی موهای همسرش میشد نگاهی به اطراف کرد و با ندیدن دوقلو ها متعجب شد:

_بچه ها کجا رفتن؟

_پیش داییشونن

نفس عمیقی کشید؛مینهو از اینکه کسی رو از دست بده به شدت می‌ترسید و همچنین از اعتماد کردن! چهارسال پیش وقتی فهمید عشقش در اصل یه ساحره‌ بوده از اعتماد کردن ترسید!البته از اینکه به لی جیسونگ اعتماد کرد و پدر دوتا فرشته کوچولو شد راضیه و هیچ پشیمونی‌ای نداره!

_زودباش مینهو تو که قرار نیست منو همینطوری سر پا نگه داری؟ زود باش از فلیکس بگو برام!

لبخندی به چهره‌ی کیوت سنجابش زد و دستش رو کشید و باهم روی مبل نشستند:

_خب...اون حالش خوب بود!یه کار پیدا کرده و داره زندگیش رو میکنه تو یه مکان خوب!

یکم دروغ که بد نبود بود؟ هرچی که بود باعث شد جیسونگ باورش کنه و بوسه‌ای مهمون لب های مینهو کنه،بعد از بوسه‌ی کوتاه؛جیسونگ به بهونه‌ی آشپزی به سمت آشپزخونه رفت، و مینهو مثل تمام این چهارسال به این فکر کرد که فلیکس با هیونجین هم همین حس های عاشقانه رو تجربه میکرده؟ فلیکس دیگه نمیتونست به خاطر بیاره هرچی که و نبود پدر شیطان از ذهنش پاک کرده بود،برای محافظت از عزیزش اون رو بیچاره کرد! بیچاره شدن به جرم عاشقی؟البته اون بچه تنها گناهش این بود که ربوده شد! شاهر هیولا شدن معشوقش شد و به جنون رسید....جنونی که باعث شد ناخواسته به شخصی آسیب بزنه که تنها یادگار پدر شیطان بود.



اوکییی~~
اینم از این پارت با تاخیر یک ساعت!
خوب بود؟
بنظرتون مینهو از کدوم جنون حرف میزد؟

EVIL'S FATHER Where stories live. Discover now