به سختی لای چشماش رو باز کرد. حس میکرد مدت ها توس کما بوده و به پلک هاش وزنه های صد کیلویی وصل کرده بودند.
اما چه اتفاقی افتاده بود ؟ به هیچ وجه به یاد نمیآورد ولی تنها یه در سفید رو یادش بود و در آخر بیهوش شدنش تو بغل هیونجین.
نگاهی به اتاقی که در اون استراحت میکرد انداخت. خبری از اربابش نبود و دیزاین اتاق هم...وحشتناک تاریک و مشکی بود.!
هرچند تمام وجودش برای خوابیدن له له میزد اما اون از جاش بلند شد در هر حال فضولی کردن مهم تر بود تا خستگی.
در اتاق رو باز کرد و با هجوم تاریکی به چشمانش با تعجب اطراف رو نگاه کرد و تنها نور هایی رو دید ک توسط شمع های کوچیک تولید میشدن و این واقعا عجیب بود انگار اون ارباب دیوونش راست میگفت....شاید اونا به گذشته های دور تلپورت کردن؟
به هر سختی که بود از راهپلهی مارپیچ مانند به سمت پایین حرکت کرد. به امید اینکه به جای مناسب و خوبی برسه شمع هارو دنبال میکرد و به پر نور ترین قسمت اون جهنم رسید و نگاهی عجیب به شمایل اربابش کرد.
باور نمیکرد اون روانی رسما داره برا خودش میخونه و میرقصه اونم با پیشبند صورتیش!
_ارباب هوانگ...؟
با شک و تردید صداش کرد که باعث شد توجه هیونجین بهش جلب بشه و لبخندی بزنه.
_از اینکه میبینم رو دستم نمردی خوشحالم فلیکس!
بعد از اینکه ظردف غذایی که هیونجین درست کرده بود رو جمع کردند و شستند باهمدیگه به سمت مبلمان توی حال رفتند و جلوی تلویزیون نشستن.
فلیکس متوجه شد که جدا یه چیزی به اسم تلپورت کرد به دنیای دیگه وجود داره و اونا الان توی دنیای گرگیه ها و ومپایر ها بودند و چندتا موجود اضافه و ناخواسته .
_کی....برادرام رو میبینم؟
با سوالی که کرد هم خودش متعجب شد هم هیونجین
هرچند هیونجین تلاشی برای مخفی کردن احساسات یهویی نداشت اما سوال فلیکس چیزی نبود که منتظرش باشه و اونطور که میدونست فلیکس تقریبا میشد گفت از جیسونگ و کریستوفر متنفره و اینکه الان از لفظ 'برادرام ' استفاده کرده دور از انتظار بود.
_ فلیکس.....اگه بخوام باهات روراست باشم میخوام طبق قراردادی که با برادرت کریستوفر بستم عمل کنم.
در همین حین که حرف میزد دست راستش رو به دور شونه های ظریف فلیکس انداخت و اون رو به طرف خودش کشید.
_چه قراردادی؟
_یه سری ساحره از چند قرن پیش تلپورت کردن به اینجا و اونا دردسر شدن برامون و من از برادرت خواستم اونا رو ازبین ببره تا بتونه موقعه تبدیل شدنت به گرگت رو ببینه!
_عاه...هوانگ هیونجین باز تو کـ*سشعر گفتی!
با حس سرگیجه از رو تخت اتاق هتل بلند شد.
این عادتش بود هرچند مزخرف اما بعد از هر سفر با هواپیما دچار سرگیجه میشد که اون رو به فوبیای ارتفاعش ربط میداد.نگاهی به تختی که جیسونگ روش خوابیده بود کرد و به آرامش خوابش حسادت کرد اون بچه فارغ از این دنیا زندگی میکرد و کاری جز خوردن و خوابیدن نداشت درحالی ک مینهو باسن مارکش رو برای کشورش فدا کرده بود.
به اصرار های زیاد جیسونگ تصمیم گرفتن که چند روزی رو بیخیال ساحره ها بشن و کارای کشور رو هم همینطور! (البته که مینهوی به شدت نگران کارای کشور رو سپرد به دست پدرش!)
همونطور که توی تاریکی حرکت میکرد حواسش بود تا باعث به وجود اومدن سر و صدا هم نشه،با فلش لایت گوشیش از تو چندون حیسونگ دنبال جعبهای بود که جیسونگ به زور جاش کرد بود، از تو جعبه قرصی رو برای کاهش سردردش بیرون آورد و همراه با یه لیوان آب اون رو خورد. و وقتی سرش رو به عقب برگردوند با چشمای خواب آلود سنجابش رو به رو شد و نگاهش رو به لب های غنچهش دو خت و لب زد:
_این وقت شب چرا بیدار شدی؟
_جیش داشتم....
آه درموندهای کشید؛تقریبا به این بی پروا بودن جیسونگ تا دو ساعت بعد از بیدار شدنش عادت کرده بود ولی همچنان بازم نمیتونست مانع تعجب و خندهش بشه، سنجابش واقعا لوس بود و بیشتر اوقات مثل بچه های پنج ساله رفتار میکرد این براش شیرین بود!
_خیله خب....جیشت رو کردی یا ببرمت دشویی؟
_نکردم...
و پشبندش خمیازه کشید؛مینهو دستشو پشت کمر جیسونگ گذاشت و در تاریکی پسر رو به سمت توالت همراهی کرد و قطعا حواسش بود تا پاش به جایی گیر نکنه.
بعد از اینکه کار پسر کوچیک تر تموم شد اون رو به تختش سپرد و بعدش خودش رو روی تخت کناری پرت کرد و منتظر شد خواب اون رو به آغوش بکشه هرچند دلهرهی شدیدی نسبت به فردایی داشت که اونها رو تعقیب میکرد...
خب گایز جیانم لازم شد یکمی باهاتون حرف بزنم
چند پارت دیگه تا پایان فیک بیشتر نمونده پس لطفا حمایت کنید!♡
(شاید پنج پارت دیگه فیک تموم بشه هنوز مطمئن نیستم)
از همه بابت این دیرکرد معذرت میخوام
اونایی که فیک رو دنبال میکنن میدونن که هرشب یکشنبه بعد از تقریبا ساعت 11 یا 12 فیک آپ میشه
اما من چون بسته نتم تموم شده بود تاخیر زیبایی رقم خورد
و برای پارت بعدی سوپرایز جالبی دارم هرچند داستان ممکنه خاکستری بشه و بالاخره به اونچه که من میخوام نزدیک بشیم 🤍
YOU ARE READING
EVIL'S FATHER
RandomCouple:Hyunlix, Minsung , Chanmin Ganres :smut , daily life , vampire,omegaverse _'آزادی واقعی در اصل همون مرگیه که ازش فرار میکنی' کنار گوش پسر کوچک تر لب زد و با لبخند به پسر نگاه کرد. سعی کرده بود با پسر رو به روش بهتر رفتار کنه و همین طور هم شده...