𝐛𝐚𝐜𝐤𝐲𝐚𝐫𝐝︲𝐡𝐮𝐧𝐡𝐨

355 39 56
                                    

نمی‌دونست چند دقیقه شده که از شلوغی داخل خونه به فضای سبز و دنج موردعلاقه‌ش پناه آورده بود. جایی که بارها تو تصوراتش دونسنگ جذابش رو بوسیده بود و حرف‌هایی که دو سال اخیر توی دلش نگه داشته بود رو به زبون می‌آورد.

صدای ضعیف موزیک از داخل خونه‌ی سهون به حیاط پشت خونه می‌رسید و با وجود شاد بودنش هر لحظه جونمیون رو غمگین‌تر می‌کرد. پشیمون بود. از تلف کردن تک تک لحظات دو سال گذشته پشیمون بود، لحظاتی که می‌تونست احساسات پاکش رو اعتراف کنه ولی تردید کرده بود. حالا رسیده بود به اینجا، جایی که سهون دوران دبیرستانش رو تموم کرده بود و تونسته بود آزمون دانشگاه موردعلاقش توی میلان رو قبول بشه. فقط یه هفته با رفتنش سراغ آرزوهاش که تحصیل در زمینه فشن بود فاصله داشت، و جونمیون بیش‌تر از همیشه حس می‌کرد که دیر شده.

خودش رو به آرومی روی تاب دو نفره و نقلی دونسنگش حرکت میداد و اجازه می‌داد بادِ ملایم، موهاش رو به بازی بگیره‌. نگاهش روی ماه نصفه‌ای بود که انگار اون شب تلاش می‌کرد تا خورشیدِ صبح رو دور نگه داره.

"هیونگ؟"

باز با شنیدن صداش، کوبیده شدن قلبش به سینه‌ش رو حس کرد. شاید اگه سهون می‌رفت حداقل از این بی‌قراری‌های قلبش راحت می‌شد.

"هیونگ این بیرون چیکار می‌کنی؟ همه دنبالت می‌گردن"

روش رو به سمت سهون برگردوند و پسر کوچیک‌تر وقتی متوجه شد که هیونگش قصد برگشتن داخل خونه رو نداره، با قدم‌های بلندش خودش رو کنار تاب رسوند.

"خستم سهونی حوصله ندارم"

در جوابش لبخند گرمی دریافت کرد.

"فهمیدم از سر شب تو خودت بودی. ناراحتی دارم می‌رم؟"

همونجوری که کنار هیونگش روی تاب می‌شست گفت و آروم خندید.

"سعی می‌کنم خوشحال باشم که داری به آرزوت می‌رسی"

دست سهون روی رون پاش نشست و باز هم نفس کشیدن رو براش سخت‌‌تر کرد.

"ولی موفق نشدی"

بدون اینکه مغزش کاری که قصدش رو داره رو پردازش کنه خودش رو بیشتر به پسر کوچک‌تر چسبوند. سرش رو مهمون شونه پهن پسر کرد و ریه‌ش رو از ترکیب هوای تازه و عطر آشنایی که به زودی ازش محروم می‌شد پر کرد.

"چون قلبم می‌خواد که پیشم بمونی"

چش شده بود؟ این همه وقت برای به زبون آوردن این جمله داشت و بدترین زمان رو انتخاب کرده بود.

"میدونم"

با گیجی سرش رو بلند کرد و نگاهش رو روی صورت سهون گردوند تا رد شوخی رو پیدا کنه ولی انگار خبری از شوخی نبود.

"میدونی؟"

"من متوجه احساساتت میشم هیونگ. همین‌جوری که امشب فهمیدم ناراحتی"

سناریوهای زیادی توی ذهنش ساخته بود از زمانی که اعتراف کنه. ولی توی هیچ کدومش اونی که متعجب می‌شد خودش نبود.

"باید حدس می‌زدم... فقط فراموشش کن"

سهون کوتاه خندید و قبل از اینکه جونمیون بتونه کاملا از روی تاب بلند شه، اونو روی پاهای خودش کشید.

"ولی من نمیخوام فراموشش کنم"

قبل از اینکه اجازه بده کلماتش توی ذهن هیونگش بشینه، با فشار دستش روی کمرش، اون رو بیشتر سمت خودش کشید و بوسه نرم اما عمیقی روی لب‌هاش گذاشت.

"سهون.."

دیگه متوجه زمان و مکانی که داخلش بودن نبود. حتی نمی‌تونست بگه غرق رویاهاش شده چون حتی اونا هم این‌قدر زیبا نبودن.

"نباید این کارو میکردم؟"

با تردید لب زد و حالا نوبت پسر بزرگ‌تر بود که قدم بعدی رو برداره. دستاش رو دور گردن خوش‌فرم سهون حلقه کرد و بدن خودش رو جلوتر کشید.

"کاری که شروع کردی رو نصفه نذار"

همین دلگرمی کوچیک برای سهون کافی بود تا دوباره لب‌هاشون رو روی هم برقصونه و این دفعه طولانی‌تر هیونگ موردعلاقش رو ببوسه.

هیچ ایده‌ای نداشتن که چند دقیقه غرق شیرینی لب‌های هم‌دیگه شدن. حتی اهمیتی نمی‌دادن اگه دوستاشون اونارو از پنجره دیده بودن. فقط جوری همو می‌بوسیدن که انگار فردایی وجود نداشت.

بالاخره با طولانی شدن فاصله نفس‌هاشون، به جدایی لباشون رضایت دادن. جونمیون نگاهش رو بین خط‌های پیراهن جذب مشکی دونسنگش می‌گردوند و سهون که متوجه خجالتش شده بود با لبخند کجی، دستش رو زیر چونه هیونگش برد و سرش رو بالا آورد.

"حالا حتی اگه هواپیمام سقوط کنه‌ با حسرت نمیمیرم و لحظه زیبایی دارم که قبل مرگ بهش فکر کنم"

صدای خنده‌هاشون بار دیگه‌ای گوش‌نوازترین ترکیب رو ساختن.

"پس هنوز میخوای بری؟"

"آره، ولی بعد اینکه قول بدی منتظرم میمونی"

---
آوا و فائزه ماهگردتون مبارک.

𝖪𝗉𝗈𝗉 𝖮𝗇𝖾𝖲𝗁𝗈𝗍𝗌Where stories live. Discover now