صدای تیک تیک ساعت, صحبت هایی که بیرون از اتاق میشد و گهگاهی بوق ماشین های بیرون ساختمون تنها صداهایی بودن که شنیده میشد.
-آقای جئون ده دقیقه از زمان مشاورتون گذشته , میخواید برای شروع کمکتون کنم؟
همینطور که روی مبل دراز کشیده بود ساعدش رو روی پلک های سنگینش گذاشت.
ده دقیقه از وقتی که توی ذهنش دنبال حال بدش بود گذشته بود و هنوز نمیتونست حتی اسمش رو به زبون بیاره.
- هفت سال پیش به بدترین شکل ممکن ترکم کرد. میدونی اینکه بخاطر یه آدم کلی خودت رو تغییر بدی و بعد همون آدم ترکت کنه خیلی سخته. وقتی رفت نه دیگه اون آدم سابق بودم که به زندگی قبلیم برگردم نه میتونستم بخاطر نبودنش چیزی که شدم بمونم.
آقای مین یادداشت کوتاهی در دفترش کرد و منتظر بقیه صحبت جئون شد.
کوک کلافه از یادآوری خاطرات سختش آب دهنش رو قورت داد و لب های خشک شدش رو روی هم کشید.
- میدونید هفته پیش رزومهاش رو برای شرکتم فرستاده بود. یه رزومه درخشان از کارهایی که بعد ترک من انجام داده بود یا یاد گرفته بود. قلبم داشت از اینکه بالاخره پیداش کردم فرو میپاشید که دیدم قسمت وضعیت نوشته متاهل .
دستش رو بالای پیشونیش برد و همینطوری که به لامپ های سفید بالای اتاق دکتر خیره بود بلند خندید, خنده ای به عظمت دردی که داشت مثل شاخه های هاناهاکی از داخل ریش به اجزای بدنش کشیده میشدن و خونریزی میکردن و با هر قهقهه ای که میزد گلبرگ های مرده بنفش از بین لب هاش بیرون میریخت.
- درست زمانی که من هفت سال تموم منتظر برگشتنش بودم و شبا با زجر اومدن اسمش میخوابیدم تا یه روز بالاخره بیاد و بهم توضیح بده یا بگه اشتباه کرده میخونم یه بچه سه ساله داره. خنده دار نیست؟
اقای مین که کاملا حالش رو متوجه شده بود قبل از نوشتن داخل دفترش نگاه جدیش رو به کوک دوخت.
- نه این تلخ ترین اتفاقی هستش که میتونست برای یه رابطه بیفته و درواقع اولین قدم برای رویارویی این هستش که به خودت اجازه سوگواری برای اون حس درونت رو بدی. وقتی دربارش میخندی و اجازه خالی شدن به خودت نمیدی این زخم حالا حالاها باهات میمونه جئون.
بی تفاوت به تراپیستش حرفش رو ادامه داد.
- روزمهاش رو قبول کردم, حتی وقتی من رو دید هم بروی خودش نیاورد چه زخم هایی از گذشته ایجاد کرده . حتی برای خانواده کوفتیش بیش از حدم تلاش میکنه . هرچقدر هم سرش کار میریزم انجام میده و آخرش با یه تماس تصویری با دختر کوچولوش لبخند به لباش برمیگرده .
بالاخره سرجاش میشینه و دستش رو روی زانوش میکشه .
- دختر بچه قشنگیه, چشم.هاش کاملا شبیه ته ته منه . چشمایی که میتونست باهاشون لبخند بزنه. هر بار که میبینمش ذهنم پر از تنفر میشه که چطور یه زندگی عادی که جامعه ازش انتظار داشت ساخت و من رو پشت این عذاب و تردشدگیها تنها گذاشت .
دستاش رو توی هم قفل کرد و پوزخند کوتاهی زد .
- الان قلبم کاملا دو تیکه شده , یه قسمتش میخواد اون بدن هرزه خیانت کارش رو زیر مشت و لگد له کنه و روی لاشه بی جونش یه تف بندازه و قسمت دوم میخواد این بلارو سر قسمت اول بیاره که چطور جرات کرده این فکر رو درباره عشقش بکنه .
دکتر عینکش رو روی میز گذاشت و بعد از نوشتن به تک کلمه بهش خیره شد .
- و بنظر خودت کدوم بهتره؟ اینکه عاشقش باشی یا اینکه ازش متنفر بشی؟
اروم از جاش بلند شد و کت بلند طوسی رنگش رو برداشت.
- دکتر من داخل تنفرم عاشقم و داخل عشقم متنفرم . این دو قسمت هیچ وقت از هم جدا نمیشن دنبال جدا کردنش هم نیستم. میام اینجا که ذهن خودم رو مرتب کنم.
یونگی سری به نشونه تایید تکون داد. همونطوری که از رییس شرکت جئون انتظار میرفت درست سر 45 دقیقش از در خارج شد.
نگاهی به کلمات داخل دفتر انداخت و بعد به اسمی که از دهن جئون شنیده بود. " ته ته "
با زنگ خوردن گوشیش نگاهش به اسم روی تلفنش افتاد و لبخند کوتاهی زد .
"کیم تهیونگ "
--------
با بیرون رفتن از کلینیک خصوصی با سر اشاره ای به راننده کرد که ماشین رو بیاره و نقاب سرد همیشگیش رو به صورتش زد .
شخصیت قبلیش هم زیاد فرقی با الانش نداشت .
حقیقتا مشکل همیشگیش نشون دادن احساساتش در لحظه مناسبش بود.
همونطور که مادرش۲۰ سال پیش شب تولدش ازش پرسیده بود " کوک حداقل توی خونه به این بزرگی تو که مامان رو دوست داری؟"
و بعد از دیدن نگاه سرد کوک بیرون رفته بود و درست فرداش جسد حلق آویز شدش رو از داخل اتاقش پیدا کردن.
پوزخندی زد و سیگاری که از اعماق گل های بنفش ریش دود میشد رو بین لب هاش قرار داد .
- ته ته , الان که فکر میکنم به رو نیاوردن کار آدمای واقعا مهربونه . تو لیاقتت فقط خرد شدن زیر پاهای منه . تک به تک چیزایی که بعد از من به دست آوردی رو ازت میگیرم. میدونی که عشقِ من مثل یه سم نابودت میکنه.
دود پر شده توی ریش رو بیرون داد و با باز شدن در ماشین سوار شد.
توی مسیر از داخل تبلت جلسه های روزش رو چک کرد و نکته هایی که برای هرکدوم از پروژه ها باید اجرا میشد رو یادداشت کرد.
بعد از تموم شدن کارش تبلت رو کنار گذاشت و با شکوندن قلنج های گردنش , گردنش رو سمت عقب تکیه داد و دست هاش رو روی پاش به هم جفت کرد .

YOU ARE READING
Hanahaki- KookV
Fanfiction-میدونی اینکه بخاطر یه آدم کلی خودت رو تغییر بدی و بعد همون آدم ترکت کنه، خیلی سخته. وقتی رفت نه دیگه اون آدم سابق بودم که زندگی قبلیم برگردم و نه میتونستم بهخاطر نبودش چیزی که تبدیل شدم باقی بمونم . Couple: VKook , KookV , Yoonmin Genre: Romance...