تونی آهسته و تنها به طرف میله ی بین سکوهای شماره ی نه و ده رفت، سکویی که مشنگ ها قادر به دیدن و رد شدن ازش نبودن. چند لحظه بعد از میله ی فلزی سخت عبور کرد و وقتی سرش رو بلند کرد قطار سریع و السیر هاگوارتز رو همراه با پدر و مادرهایی که برای بدرقه ی بچه هاشون اومده بودن رو دید. دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود، برای روزهایی که باهاشون به ایستگاه می اومد و اون ها درمورد دورانی که تو هاگوارتز بودن باهم بحث می کردن."تونی."
با شنیدن صدای مادر استیو لبخندی روی لب هاش نشست و خودش رو تو آغوش اون زن جا داد، خجالت کشید اما حس خوبی همه ی وجودش رو فراگرفت. اون زن کمتر از مادر براش وقت نذاشته بود و همیشه در مقابل استیو ازش دفاع می کرد.
"چطوری پسرم؟ بگو ببینم غذا به اندازه ی کافی خوردی؟"
دستی به صورتش کشید و با چشم های تیزش اندام تونی رو بررسی کرد، استیو چشم هاش رو چرخوند و سعی کرد دست های مادرش رو از دوست پسرش دور کنه.
"کافیه مامان، بهتره بذاری یکم من با دوست پسرم خلوت کنم."
خانم راجرز چشم قره ای به پسرش استیو رفت و با دیدن ناتاشا اون دو پسر رو به حال خودشون رها کرد. خشم تونی بعد از آخرین نامه اش نسبت به استیو کمی فروکش کرده بود. استیو با همون لبخند احمقانه اش قدمی به تونی نزدیک شد و دست های تونی رو به دست های خودش قفل زد.
"درسته ازت عصبی نیستم اما هنوز دلخورم."
استیو لبخند کوچیکی زد، شاید سرتق بودن تونی اون پسر رو جذب خودش کرده بود.
"و می تونم از دلت در بیارم، حداقل وقتی وارد خوابگاه شدیم."
با پرت شدن استیو از بغل تونی خنده ای از بین لب هاش خارج شد و در عوض بدون اینکه اهمیتی به حال استیو بده به استقبال آغوش گرم ناتاشا رفت. دلش برای شیطنت های اون دختر تنگ شده بود، شک نداشت اون دختر همین الانش هم یه نقشه ی بکر برای بهم زدن مدرسه تو ذهنش داشت.
"دلم اصلن برات تنگ نشده بود، اما در عوض کلی حرف برای زدن دارم که اینجا جای مناسبی براشون نیست."
به محض بلند شدن دود غلیظی از قطار، هر سه تفنگدار به سمت کوپه دویدن و برای خانواده هاشون دست تکون دادن، غیر از تونی که هیچکس رو نداشت جز استیو و ناتاشا. داخل کوپه ی خالی ای نشستن و ناتاشا وقتی مطمئن شد کسی اون دور و بر نیست در رو بست. تونی خواست به مردی که کنار پنجره به خواب رفته بود اشاره بکنه که ناتاشا بلافاصله شروع به صحبت کرد:
![](https://img.wattpad.com/cover/339873759-288-k861359.jpg)
YOU ARE READING
Platform 9 3/4 | Stuckony AU
Fanfiction"هنوز باورم نمی شه این آخرین سالمون تو هاگوارتزه. امیدوارم مثل پارسال مدام تو بغل هم نبینمتون." با جمله ی ناتاشا توجهش رو از بشقاب روبروش گرفت و به استیو داد، استیو لبخند خجولی زد و نگاهش رو به مدیر مدرسه داد؛ انشنت وان. "مثل هرسال رفتن به جنگل ممنو...