'𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 17

705 141 86
                                    

کمی توی جاش تکون خورد و نفس سنگین شده‌اش رو با اخم رها کرد. بدنش بدجوری کرخت بود و قرار گرفتن سر فلیکس روی شونه‌ و بازوش هم وضعیت رو براش سخت‌تر می‌کرد.
طولی نکشید تا بدون اینکه حرکت خاصی انجام بده، مغزش دوباره اون رو به خواب شیرینش دعوت کرد و نفس‌هاش ریتم منظمی به خودشون گرفتن.
اما این وضعیت با ورود کسی به اتاق، پایدار نبود و باعث شد کریستوفر‌ی که چیزی تا جدا شدن روح از بدنش باقی نمونده بود، دوباره هوشیاری تقریبی خودش رو به دست بیاره.

- قربان وقت... خدای من! متأسفم، من رو ببخشید.

صدای زنانهٔ مارگارت درحالی که دستپاچه اتاق رو نیومده ترک می‌کرد، اون‌جا پیچید و باعث شد این بار اخم‌های امگا در هم گره بخورن و خودش رو روی سینه‌ی آلفا، کمی جابه‌جا کنه.

کریستوفر که این بار خواب از سرش پریده بود، دستی به پلک‌های خسته‌اش کشید و اون‌ها رو هرچند سخت اما باز کرد. اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد، موهای نقره‌ای رنگ امگای روی سینه‌اش بود و بعد سرمایی که سوزشش، تازه برای بدن هوشیارش ملموس شده بود.
با یادآوری تمام اتفاقات دیشب، نگاهی به پایین انداخت و وقتی که بدن‌های برهنه و غلتیده در لحاف سفید رنگشون رو دید، تازه داشت می‌فهمید که علت عذرخواهی‌های مداوم مارگارت چی بوده؛ هرچند که همه‌ی ماجرا این نبود.
علاوه‌بر بدن‌های لختشون، بوی تند رایحه‌های قاطی شده‌شون و البته بوی سکس در اتاقی که کیپ تا کیپش بسته بود، بدجوری می‌پیچید؛ تا حدی که کریستوفر هم با بوی زننده‌اش به بینیش چین داد.

نگاهش رو به سمت فلیکسی که با خیال راحت سرش رو روی سینه‌اش گذاشته بود، معطوف کرد و در تلاش بود تا سرش رو کنار بزنه. احساس می‌کرد بدنش بدجوری به‌خاطر سکس طولانی دیشب کثیف شده و به هیچ وجه تحمل چنین وضعیتی رو نداشت. حتی یادش نمی‌اومد کی به خواب رفته یا چند راند رو گذروندن، فقط می‌دونست به قدری نیازمند حموم و تمیز کردن بدنشه که قطعاً بدون صبحانه راهش رو به سمت حمام کج می‌کنه.

- همین روزاست که بازوم رو به‌خاطرت از دست بدم.

با توجه به بی‌حس بودنش گفت و فلیکس غرغر کنان خودش رو از روی بدن گرم و نرم آلفا کنار زد. حتی اون هم به یاد نداشت که دیشب چندبار ارضا شده، فقط می‌دونست طوری خسته‌ست که قصد نداره تا چند ساعت دیگه تخت رو ترک کنه. هیچ پوزیشنی باقی نمونده بود که دیشب امتحانش نکرده باشن و زیاده‌رویشون حالا داشت تأثیرات خودش رو نشون می‌داد!

بینی آلفا با بوئیدن بدنش، چین خورد و بلافاصله از روی تخت بلند شد. تحمل این وضعیت هر لحظه داشت سخت‌تر می‌شد و هوای گرفتهٔ اتاق که از بوی بدن‌هاشون پر شده بود، بهش احساس خفگی می‌داد.
به سمت پنجرهٔ اتاق رفت و پرده‌های ضخیمش رو که به‌خاطر نفوذ نکردن هوای سرد به داخل نصب شده بودن، کنار زد و به منظور گردش جریان هوا، پنجره‌ها رو باز کرد. دم عمیقی از هوای تازه گرفت و به طرف کمد لباس‌هاش رفت.

Guillotine | Chanlix, Hyunin Où les histoires vivent. Découvrez maintenant