خورشید در آسمانی که ذرهای دخالت رنگ سفید رو درون خودش نداشت، میدرخشید و جمعیت زیادی سوار بر اسبهای تازه نفس، آمادهی پیشروی به سوی جنوب سرزمین پر رمز و راز گرگینهها بودن. به رغم اینکه روز گذشته مسافران نظامی با خونوادههای عزیزشون وداع کرده بودن، باز هم جمعیت کثیری از مادران و همسران در دو طرف راهی که به خروجی شهر منتهی میشد، با اشکهای خودشون عشقشون رو به بستگانشون نشون میدادن. معلوم نبود در این سفر طولانی بازگشتی وجود داشته باشه یا نه، پس طبیعی بود که صدای دعاهای زمزمه گونهشون تبدیل به آهنگ بدرقهی اونها بشه.
در رأس اون صف طولانی و بیانتها، رهبر گرگینههای شمالی با غرور خودش بر روی اسب سیاه و براقش، این ارتش عظیم رو رهبری میکرد و بدرقه یا نفرین شدنش، کاملاً به عقاید شخصی مردم بستگی داشت.
در طرف دیگه، روی دیوار سنگی دروازههای گشوده شدهی قلعه، برخی مقامات بالقوه از جمله سئوی معروف دیده میشد که با چشمانی بیحس، عبور کردن این صف طولانی رو رصد میکرد؛ حتی وقتی که خواهرزادهی مو سفیدش لحظهای سر برگردوند تا برای آخرین بار اون رو ببینه.
تا خروج کامل لشکر عظیم گرگینهها از شهر، دو ساعتی طول کشید و تا رسیدن خورشید وسط آسمون و تاباندن اشعههای سوزناکش روی پوست گرگینهها، بالاخره استراحتی کوتاه مدت شکل گرفت. هرچند که به خاطر دور بودن راه و طول کشیدن جمع و جور شدن ارتش برای پیادهروی دوباره، هیچ اقامت بلند مدتی شکل نگرفت؛ تا تاریکی هوا مسافت خیلی بیشتری رو میتونستن فتح کنن.- فلیکس.
کاترینا زیر لب گفت و توجه امگای رهبر رو جلب کرد. فلیکس که تا اون لحظه جز چند مکالمهی کوتاه با کریستوفر در سکوت کامل به سر میبرد، با احتیاط کمی افسار اسبش رو حین حرکت کردن به سمت راست متمایل کرد و به دوستش نزدیک شد. این کار باعث شد نگاه زیر چشمی کریستوفر به همراهش بیاد ولی مدت زیادی طول نکشید.
- نمیخوام توی کارت دخالت کنم، ولی مطمئنی که آوردن اون بتا کار درستیه؟ منظورم اینه که یک حرف یا حرکت اشتباه میتونه سر هممون رو به باد بده.
فلیکس انگشتهاش رو دور افسارش محکم کرد. نباید هیچ حرفی درمورد نقشهی اصلیش میزد، اما در اون صورت چه توجیح قانع کنندهای میتونست برای این سؤال داشته باشه؟
- فقط بهم اعتماد کن.
جز این هیچ حرفی در دفاع ازش نداشت. آلن درحال حاضر کارگردان نمایشی بزرگتر بود و نباید ریسک میکرد.
- در موردش چی میدونی؟ اینکه از کجا اومده و چه کارهست؟
دو سؤال که پاسخی سختتر از همدیگه داشتن. نیاز بود کاترینا در این موقعیت اینطوری دست و پاهاش رو ببنده؟!
حقیقت رو باید میگفت؟ به هیچ وجه. خوب میدونست کاترینا احتمالاً فقط کنجکاو شده، اما این کنجکاوی نباید کاملاً برطرف میشد. اگه بهش میگفت که اون بتا درواقع معشوق یکی از والاترین مقامات قبیلهی شمالیه، احتمالاً بیش از اندازه ازش ناامید میشد.
ESTÁS LEYENDO
Guillotine | Chanlix, Hyunin
Hombres Loboدر سرزمینی که چهار قلمروی شمالی، جنوبی، شرقی و غربیش هر کدوم توسط یک قبیلهی خاص از گرگینهها فرمانروایی میشدن و هر چهار قبیله در صلح و آرامش زندگی میکردن، ناگهان جنگی بیسابقه، حاصل از حرص و طمع رهبر جدید آلفاهای شمالی به اسم کریستوفر بنگ شکل می...