6

144 30 3
                                    

ویکتور:
وقتی به خونمون اومدی اواخر تابستون بود و قرار بود به زودی راهنمایی رو شروع کنیم.
اونموقع تهیونگ و من رو اصلا تشخیص نمیدادی .
هر چند فقط یه بار همو دیدید و همون شب ته ته از بالکن اتاقش افتاد و قبلش نامه ای روی میزش برای تو نوشته بود.
نمیدونم از محتوای نامه خبر داری یا نه
من پیداش نکردم که بهت بدمش اما مادرم اون رو پیدا کرد و سوخت.
از اون سال تو و من مدرسمون جدا شد تا اینکه دانشگاه توی لندن دیدمت و الانه که توی این نامه میتونم محتوای اون نامه ی تهیونگ ۱۲ ساله رو برات بنویسم.

ته: من اخیرا یه کتاب خوندم که توی اون خانومه چون از مرده خوشش اومده بود اون رو بوسید و با هم ازدواج کردند.
فک کنم منم از تو خوشم اومده کوکی هیونگ!
و وقتی امروز دیدمت نمیدونستم چجوری بهت بگم بیا و مرد من بشو.
آخه ویکتور ممکن بود بفهمه و مارو بکشه!
البته کوکی هیونگ من به هیچکس نمیگم که تمام مدتی که داشتیم بازی میکردیم تو نگاهت روی لبام بود و بهم گفتی
-ته ته، هیونگ یه روز لباتو میبوسه

Oneday [KOOKV]Where stories live. Discover now