خون،
این طلای سرخِ سیالِ درون رگهای انسانها، ارزشمند برای ادامهی حیاتشون و حتی ارزشمندتر برای نژاد عطشدارها؛ نژادی که دوسوم DNA بدنشو تشکیل میداد و حالا قطراتی ناچیز از اون مایع ارزشمند از بریدگی سطحی انگشت شست مکانیک جوان مقابلش، روی پوستش میلغزید.مرد جوان به رنگپریدگی خودش بود؛ قد بلند، با شونههایی به پهنای یه صخرهنورد. صورتش به اندازهی اولین عطشدارهایی که پدیدار شدن فاخر بود و برجستگی گردنش بسیار قابلتوجه؛ وقتی سرش رو به سمتی میچرخوند، برجستگی گردنش حتی بیشتر نمایان میشد؛ انگار که ستون فقراتش توی گلوش باشه. مطمئناً آب دهن خیلیها رو راه میانداخت؛ از هر دو نژاد.
باوجوداین احساس عطش نداشت. هیچوقت توی عمرش احساس عطش نکرده بود. نه اونقدر که به خاطرش کنترلش رو از دست بده و این رو مدیون نژاد مختلطش بود. داشتن پدری از نژاد انسانها و مادری از نژاد عطشدارها، باعث میشد که بتونه به راحتی گرسنگیش رو کنترل کنه و اگر برای حفظ سلامتیش لازم نبود که هر چند وقت یک بار مقداری خون بنوشه، هرگز به سمت نوشیدنش نمی رفت.
دستمالی رو به سمت مرد جوان که خودش رو اوه سهون معرفی کرده بود گرفت و گفت: «انگشتتون آسیب دیده.»
مرد جوان دستمالو از دستش گرفت و همونطور که به بدنه سیاهرنگ آئودی تکیه میداد گفت: «اوه! این چیز مهمی نیست. معمولاً پیش میاد؛ ولی ممنونم.» و دستمالو روی زخمش فشار داد.
خونش بوی ترافل و تاکستانانگور سیاه میداد. به همراه مقداری قلع و رد فلزی رعدوبرق که بعد از منفجر شدن بین ابرها روی هوا باقی میموند. گفت: «به نظر میرسه که آلترناتور اتومبیلتون آسیب دیده آقای...»_بکهیون، بیون بکهیون.
«آقای بیون. برای درست کردنش نیاز به یه قطعه جدید داریم و باید صبر کنیم که همکارم بیاد. اون توی تعویض قطعات حرف نداره.» با لبخندی که نیمی موذیانه و نیمی معصوم به نظر می رسید ادامه داد: «قطعات آئودی به راحتی به دست نمیان. شما شانس آوردین که ما چندتاشو اینجا داریم.»
بعد به سمت قفسههای چند طبقهای که حامل ظروف تعویض روغن و بنزین بود رفت و ظرف کاغذی و لیوانی شکل رامیونی رو که با اومدنش نصفهنیمه ولش کرده بود از کنار یکی از قوطیها برداشت.
روی ظرف نوشته بود: [رامیون فوری ویی یانگ! تند و آتشین!ظرف ۳ دقیقه آماده میشه. هر بسته ۱۵ وون. با خرید ۵ عدد از رامیونهای تند و آتشین دو عدد به رایگان جایزه بگیرید!]سهون ظرف رو بالا گرفت و بهش تعارف کرد: «میخواید یکی براتون آماده کنم؟»
بکهیون سرش رو تکون داد و یه قدم عقب رفت. بوی تند نودل حتی از اون فاصله هم شامهی حساس و تیزش رو آزار میداد و باعث راه افتادن آب دماغش شده بود. هیچوقت با بوهای تند کنار نمیاومد. پرسید: «همکارتون کی میاد؟ من کمی عجله دارم.»
YOU ARE READING
❣once upon a time:desire🩸❤️🔥🏍🔧
Fanfictionبکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستاد و تمام حسهاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود، تمرکز کرد. اون مرد بوی قویترین و سیاهترین قهوهی جهانو میداد، تلخ اما معتادکننده، به همراه بوی مس و آتیش و شاید زیتون. بویی کاملا م...