بکهیون قبل از اینکه رمز در خونهشو بزنه، نگاه کوتاهی با کیونگسو ردوبدل کرد.
کیونگسو مثل همیشه آروم و خونسرد به نظر میرسید اما از اونجایی که خیلی وقت بود میشناختش، میتونست بیقراری و اضطراب نامحسوسی رو توی نحوهای که لبهاشو به هم فشار میداد حس کنه. با این وجود، سرشو براش تکون داد و بعد بکهیون رمزشو وارد کرد.
صدای دینگ دونگ باز شدن در توی راهرو پیچید و چراغ قسمت ورودی، براشون روشن شد.
بلافاصله چشمشون به دو جفت کفش گرون قیمت که خیلی مرتب یه گوشه گذاشته شده بودن افتاد و دوباره با کیونگسو یه نگاه بیحرف ردوبدل کرد. فقط دوتاشون اونجا بودن؟از جا کفشی دوتا دمپایی جدید بیرون آورد و یکیشو به کیونگسو داد. هر دو همونطور بیحرف به سمت نشیمن حرکت کردن.
کل خونه بوی چای مرکبات و کیک گندم میداد. تنها کسی که بینشون به طور عجیبی به چای مرکبات علاقه داشت جونمیون هیونگش بود، پس خیلی راحت میتونست تشخیص بده که یکی از اون کفشا متعلق به کیه.
و با توجه به اینکه خونه ساکت و هنوز مرتب بود حدس زدنش سخت نبود که اون یکی کفشم متعلق به مینسوک هیونگشه.
یه جورایی خوشحال و همزمان نگران شد که کای اینجا نیست، چون اون سه نفر معمولا با هم یه جا ظاهر میشدن و میدونست که معمولا تنها بودن کای به معنای خطر یا دردسره. این پسر هیچ وقت با کلمهای به جز "بدجوری خطرناک" توصیف نمیشد.
میتونست ببینه که شونههای کیونگسو اما، جوری که انگار خیالش از بابت چیزی راحت شده باشه، به سمت پایین زاویه پیدا کرده.
ظاهرا اونم فهمیده بود که کای اینجا نیست. اما نمیدونست چرا نمیتونه به اندازهی دوستش از این موضوع آرامشخاطر داشته باشه.
طبق انتظارش به محض اینکه وارد نشیمن شد، دو مرد جوون رو دید که پشت به اونها روی مبلها نشسته بودن و جلوشون فنجونای جای و برشهای کیک بود.
گلوشو صاف کرد و گفت: "جونمیون هیونگ، مینسوک هیونگ، خوش اومدین! خیلی وقته همو ندیدیم!"هر دو مرد سرشونو بالا آوردن و به اون و کیونگسو خیره شدن. مثل هر بار بکهیون نتونست جلوی حس عجیبی که توی دلش پیچیدو بگیره و به سختی جلوی خودشو گرفت که همون لحظه یه حرکتی مثل زانو زدن جلوشونو انجام نده.
هر دوشون به طرز هشدارآمیزی زیبا بودن، شبیه چیزی متعلق به یه دنیای دیگه. انگار درست از وسط قصه پریان پرت شده باشن توی دنیای انسانها. زیرپوستشون نور ماه جریان داشت و چشمهاشون فریبندگی ستارههای زمستونی رو داشت. هر دو با ظرافت کامل نشسته بودن. انگار حتی طوفان هم نمیتونه آرامششون رو به هم بزنه. اما چیز قابل توجهتر عزت نفس و وقاری بود که با عمق پوستشون عجین شده بود.
YOU ARE READING
❣once upon a time:desire🩸❤️🔥🏍🔧
Fanfictionبکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستاد و تمام حسهاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود، تمرکز کرد. اون مرد بوی قویترین و سیاهترین قهوهی جهانو میداد، تلخ اما معتادکننده، به همراه بوی مس و آتیش و شاید زیتون. بویی کاملا م...