✨️🖋
یه چیزی راجع به دنیای اطرافش اشتباه بود.
کیم کای اینو همون لحظه که متوجه شد احساس آرامش داره، فهمید. حسی نادرست توی قلمرویی که قبلا حتی یک بار هم از بودن در اونجا خوشحال نشده بود.متولد شدن به عنوان یه عطشدار اصیل، مزیتهایی داشت؛ قدرت مهار نشدنی، سرعت زیاد، بدن سالمتر، آسیب ناپذیر بودن در برابر خیلی از بیماریها و باقی خطرات.
اما این قدرت زیاد، کاملا هم بدون بها نبود.
مهارش به کنترل شدیدی نیاز داشت؛ تمام ذهن و روح عطشدار درگیر میشد، انگار که باید جلوی یه سونامی رو با دست خالی میگرفتن و این فشار عظیمی به نیروی حیات فرد وارد میکرد. اگه در طولانی مدت راهی برای تخیله این حجم از قدرت و انرژی پیدا نمیکردن، میتونست حتی دیوونهشون کنه یا بدنشون رو به راحتی تحلیل ببره. برای همین عطشدارهایی مثل خودش و هیونگاش، هیچوقت اونطور که بقیه میتونستن، قادر نبودن از موهبت آرامش برخوردار باشن. نه حتی توی قلمروی خواب و رویاشون.
به نحوی، جونمیون و مینسوک راهی برای کنار اومدن و کنترل این نیروی مهارنشدنی پیدا کرده بودن که تنها ناشی از ارادهی محضشون بود. اما برای خودش، هیچ راهی وجود نداشت که بدون منفجر کردن یا رها کردن یه موج عظیم از انرژی، بتونه در طول روز رفتار مناسبی داشته باشه. بخشی از شهرتش به عنوان یه ولیعهد وحشی رو مدیون همین موضوع بود. به هر حال این مشکل اون نبود که اکثر افراد دور و برش آدمای رو اعصابی بودن و اونم صبورترین فرد این کره خاکی نبود. اونا خودشون از قصد سر راهش قرار میگرفتن و بههرحال کیم کای هیچوقت به کسی دلیلی نمیداد که نشون بده از دردسر بدش میاد.
اما در نهایت، حتی با وجود این راهها، همیشه در انتهای روز و زمانی که کل دنیا به خواب میرفت، اونها بیدار بودن. ذهنشون برای جدال با مهار قدرت اعطا شده بهشون، هرگز آروم و قرار نداشت و برای همین یا نمیتونستن بخوابن، یا به سختی خوابشون میبرد و بیشتر اوقات هم خوابشون آشفته، درهم و خیلی سبک بود.
انسانها نمیدونستن اما منشا اون بخش از داستانای دراکولا که اونو موجودی شبزی نشون میداد هم به خاطر همین موضوع بود.اما این بار چیزی راجعبه قلمروی خواب و بیداریش اشتباه بود. در حالت عادی، این مکان همیشه بوی یه ویرانی تمام عیارو میداد، همه چیز خاکستری بود و گناه و حسرت هوا رو سنگین کرده بود. کای هر دفعه از بودن توی اینجا احساس مزخرفی داشت
باوجوداین، این بار برخلاف گذشته، هیچ فشاری روی ذهنش حس نمیکرد و در عوض قلبش سنگین بود. یه سنگینی عجیب، بیقرار و ناآشنا که ناخواداگاه وادارش کرد شروع به قدم برداشتن به سمت مسیری نامعلوم کنه.
این بار برخلاف دفعات گذشته، آسمون و زمین قلمروی خواب و رویاش با نور مهتاب روشنِ روشن بود و میتونست ببینه که داره با پاهای برهنه روی یه بستر نرم و پر از چمن و گلای وحشی قدم برمیداره که هربار مثل اسفنج زیر گامهاش فرو میرن و دوباره بالا میان.
YOU ARE READING
❣once upon a time:desire🩸❤️🔥🏍🔧
Fanfictionبکهیون سرجاش خشکش زد. عضلاتش برای یک ثانیه از حرکت ایستاد و تمام حسهاش روی بویی که همون لحظه به مشامش رسیده بود، تمرکز کرد. اون مرد بوی قویترین و سیاهترین قهوهی جهانو میداد، تلخ اما معتادکننده، به همراه بوی مس و آتیش و شاید زیتون. بویی کاملا م...