𝘦𝘱𝘩𝘦𝘮𝘦𝘳𝘦- 2𝘮𝘪𝘯

58 5 0
                                    

میدونی، از وقتی تو اومدی،وارد زندگی کوچیکم شدی، از خودم متنفر شدم.

اشکام پایین میریختن، اونقدر که از یه جایی ببعد، گونه هام بی حس میشدن؛ درست عین آخرین باری که برای اینکه بغضم مثل شیشه ای که از یخ به بیابون رفته نشکنه، چشمام  به نقطه کوری خیره شدن.

دلم برات تنگ میشه، برای کسی که شاید زمانی و مکانی، انگیزه م بود برای به دست اوردن. درواقع، گاهی اوقات که بهش فکر میکنم، درست عین همون چیزی که درموردم میگفتی، داستان من و تو شبیه داستانای احمقانه و کلیشه ای بود. با این تفاوت که من، برای اینکه وارد دنیات بشم، که مزه اون لب ها رو بچشم و چشم هام رو رو به چشم هایی که نور خورشید توشون انعکاس پیدا میکرد ببندم، باید شبیهت میشدم. حالا، حالا من موندم و آدمی که ازش متنفر شدم،عاشقش شدم، توی تک تک تیکه های شکسته  و از دست رفته من، محو  شده. 

هنوزم حسرتای زیادی دارم، اینم راست میگفتی، همیشه تهش خودمم که پشیمون میشم. ولی اینبار، سه تا حسرت تو خالی بیشتر ندارم؛ اینکه میشد زمان رو برگردونم  به روزی که اولین تخطی عمرم و برای دیدنت کردم و دست هام رو سایه بون چشم های شیرین تر از شهد انجیرت، به زمانی که هنوز فقط دو تا دوست، با تفاوتای زیاد،خیلی زیاد، بودیم، اینکه چشم هام رو موقعی که مثل مادر بچه های کوچیک توی خیابون ها، گولم زدی، سرم بلند کردی و فاصله ها شکسته شدن، کاش چشم هام رو نمیبستم،که کاش چشم هات رو اون لحظه میدیدم، و در آخر، اینکه کاش وقتی بجای خداحافظی، معذرت خواستم و ناامید ازینکه انقدر زود مکالممون تموم شد،شدم ، آخرین "دوستت دارم، کوچولوی زیبای من" رو نگفتم. 

هنوزم که بهش فکر میکنم، ناخودآگاه پلک میزنم، تا شاید خاطرات خیس شده، سریع تر بگذرن. ای کاش آخرین بار انقدر سرد نبودی، ای کاش میذاشتی باور کنم اونقدر اهمیت داشتم که بهم بگی نرم، که مزاحم نیستم و برای آخرین بار،حداقل جواب شب بخیرم رو میدادی، تا اینکه بی تفاوت بگذری و صدای بسته شدن آخرین امیدم رو توی ذهنم بنشونی.

آخه تو زیادی زیبا بودی، با اون موهای ابریشمی و چشم های به رنگ شبت، واقعا ستودنی بودی. اونقدر ستودنی که گاهی، با خودم فکر میکردم شاید درحال پرستش خدای اشتباهی توی اسمونا باشم!

دیگه برنمیگردی هیونگ، دیگه موقع بارون دستام رو نمیگیری تا با اون لبخند قشنگت، من رو دنبال خودت بکشی، یا دیگه مثل گربه های مظلوم و گمشده ی توی خیابون،عاجزانه بهم برای باز کردن گره های هندزفری مورد علاقه ت نگاه نمیکنی. پس منم ارزو کردم که برنگردم، که اونقدر زود فراموشت کنم که بعد، تنها چیزی که ازمون میمونه،لبخندم بعد شنیدن اسمت باشه.

14 سپتامبر 2021،

دفترچه خاطرات اسکای. 

(پ.ن: شاید یه بوک بزارم که موضوعش نوشته های دفترچه خاطرات سونگمین باشه،برای مینهو. هنوز مطمئن نیستم،ولی انقدر دوستشون دارم که حس میکنم یه بوک کامل تر  میخواد- 
یه توضیح کوچیک هم اینکه هم اینجا و هم پارت قبل تر، سونگمین سال پایینی مینهو بوده، و سونگمین هم به دلایلی از کنار مینهو رفته، و حالا هم مینهو فرانسه ست،درحالی که مینی توی سئول باقی مونده.)

𝖤𝗅𝗒𝗌𝗂𝖺𝗇 {𝗌𝖼é𝗇𝖺𝗋𝗂𝗈}Where stories live. Discover now