رمز رو وارد کرد و با فشار کوچکی در رو هل داد، وارد خونه شد و کتش رو در آورد و روی ساعد دستش نگه داشت در رو پشت سرش بست و با خستگی که از ۸ ساعت کار کردن منشأ میگرفت به سمت اتاق نشیمن رفت با ندیدن فرد مورد نظرش اخمی کرد.
از پله ها بالا رفت تا به اتاقشون برسه، و با دوباره ندیدن
همسرش نگران شد و با صدای بلندی اسمش رو صدا زد و از پله ها پایین رفت تا به آشپزخونه برسه.″تهیونگ خونه نیستی، نکنه باز داری سر به سرم میذاری..″
وقتی وارد آشپزخونه با دیدن مردش که با اخم پررنگی پشت میز ناهار خوری نشسته و انگشتاش رو توی هم فرو کرده، لبخندی زد و گفت:
″نگران شدم فکر کنم این وقت شب رفتی شرکت، صبر کن ببینم..″
بلافاصله اخمی کرد و دستاش رو کمرش گذاشت و نزدیک تر رفت.
″اصلا چرا دو ساعت دارم صدات میکنم جواب نمیدی″
تهیونگ که متوجه شد همسرش قرار نیست بابت تاخیرش چیزی بگه به صندلی تکیه داد و گفت:
″کیم جونگکوک کجا بودی؟″
پسر کوچکتر نگاه گیجی به همسرش انداخت و گفت:
″منظورت چیه کجا بودم، معلومه سر کار″
تهیونگ که منتظر یه جرقه کوچیک بود تا منفجر بشه طوری بلند شد از جاش که صندلی به پشت افتاد. پسر کوچکتر که ترسیده بود کمی عقب تر رفت و شوکه به جنجالی که همسرش به پا کرده بود نگاه میکرد.
″جونگکوک من احمقم یا چی تو قرار بود چند ساعت قبل خونه باشی و الان نزدیک نصفه شبه تو کجا بودی که اینقدر دیر کردی″
درحالی که نفس نفس میزد دستش رو میز کوبید و به سمت پسرخم شد، چند باری راجب دیر اومدنش بهش هشدار داده بود ولی دیگه بس بود.
جونگکوک درک نمیکرد این همه عصبانیت برای چیه، چون به تازگی پرونده های زیادی رو قبول کرده بود و کارش بیشتر طول میکشید مجبور بود بیشتر روی اون پرونده ها وقت بذاره و قبلاً هم شده که دیر بیاد درسته که چندباری همسرش بهش گوشزد کرده بود که هر چقدرم طول بکشه ولی باید به موقع به خونه بیاد.
″تهیونگ من تو دفترم بودم بهت که قبلاً گفتم چند تا پرونده...″
″بسه جونگکوک اینقدر بهم دروغ نگو″
پسرک با فهمیدن اینکه همسرش, تنها امیدش اون رو دروغگو خطاب کرده شکستن قلبش رو حس کرد. همونطور که با ناراحتی به مرد رو به روش نگاه میکرد گفت:
YOU ARE READING
Coming back | Vk
FanfictionName: Coming back Couple: Vkook genre: Drama, psychology , slice of life , smut کیم تهیونگ، رئیس شرکت داروسازی نزدیک به سه سال از ازدواجش با جئون جونگکوک، وکیل دادگستری میگذره که به تازگی احساسات مختلفی بهش هجوم میاره و یکی از این احساسات اینکه فکر...