chapter 5

59 12 0
                                    

خیلی طول نکشید که به ساختمونی سفید رنگ و بلندبالا ای رسیدن وقتی وارد آسانسور شدن با زدن دکمه طبقه هفت منتظر موندن.

آهنگ ملایمی که فضای آسانسور رو پر کرده بود هیچ کمکی به پسر آشقته نمی‌کرد.

″به نظرت همه چیز درست میشه؟″

جونگکوک همینطور که داشت به پاهاش نگاه میکرد از دوست چندین سالش پرسید، فرانک که داشت سیگار می‌کشید بعد از کام گرفتن از سیگار مشکی رنگش، گفت:

″بیا امیدوار باشیم که درست میشه″

پسرش سرش رو بالا گرفت و به فرانک نگاهی انداخت و گفت:

″امیدواری چیزی رو درست میکنه؟″

فرانک هم نگاه متقابلی به جونگکوک انداخت و دوباره به روبه‌روش خیره شد و گفت:

″حداقل چیزی رو خراب نمیکنه″

پسر سری تکون داد، بعد صدای کوتاهی که از آسانسور اومد فهمیدن به طبقه مورد نظر رسیدن.

مینگیو قبل از اینکه تغییر رشته بده و دانشگاهش رو عوض کنه صمیمی ترین دوست جونگکوک بود. قطعاً پسر میتونست بهش اعتماد کنه، مگه نه!

فرانک جلو تر رفت، زمانی که از در مطب گذشت برگشت و به جونگکوکی که با دودلی تمام داشت به سرامیک های سفید زیر پاش نگاه میکرد.

نوچی گفت و سمتش رفت و دستش رو گرفت و گفت:

″مگه نمیخوای به همسرت کمک کنی″

پسر سرش رو بالا آورد و با اون چشم های تیله ای به فرانک خیره شد.

معلومه که میخواد کمک کنه، ولی پیچوندن تهیونگ کار درستی نبود.در آخر بعد از کلنجار رفتن با عذاب وجدانش سری تکون داد و گفت:

″بریم″

فرانک جلوتر رفت تا با منشی صحبت کنه. پسر کوچکتر هم نفس عمیقی کشید و به دیواره های سفید رنگ مطب نگاه کرد. در حالی که به عکس های روی اون دیوار های چرخی زد و با اشاره فرانک به سمت اتاق رفتن.

دوستش در زد و وارد شد، جونگکوک هم با کمی استرس وارد اتاق شد، مثل بیرون اتاق دیوارهای سفید رنگ با میز صندلی مشکی رنگی داشت در حالت کلی جای زیبایی بود.

مینگیو بلند شد و به سمتشون اومد، لبخندی زد و دست داد و گفت:

″خوش اومدی کوک بیا بشین″

فرانک نیم نگاهی به مینگیو انداخت و گفت:

″من تا اینجا همراهیت کردم کوک بقیه‌اش رو میسپارم به مینگیو. توی ماشین منتظرتم″

جونگکوک لبخندی به فرانک زد و زیر لب تشکر کرد و به رفتنش نگاه کرد. درسته که پسر آدم اجتماعی‌ای بود ولی تنها موندنش بعد از مدت ها با مینگیو اون رو معذب میکرد.

Coming back | VkWhere stories live. Discover now