chapter 3

94 14 0
                                    

Flash back:

وارد محوطه دانشگاه شد مثل همیشه شلوغ و پر از دانشجوهایی بود که همچنان امتحان میدادن.
درسته که امتحانای خودشون تموم شده بود ولی اونطوری که فهمیده بود اولویا امروز امتحان داشت.
پس روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر موند تا دختر امتحانش رو تموم کنه.

خودشم نمیدونه داره چیکار می‌کنه ولی دلش میخواد اون مرد رو بیشتر بشناسنه بنظرش آدم جالب و عجیبی بود و جونگکوک کسی که عاشق کشف کردن بود.

از صبح که بیدار شده بود تنها تصویر توی ذهنش لبخندهای مرد بود، هر چقدر از جین پرسید که دیشب چه اتفاقی افتاد جوابی نگرفت، فقط فهمید طبق معمول خیلی زود مست شد و به خواب رفت.

جونگکوک بعد از نیم ساعت نشستن با دیدن اولیویا توی حیاط سریع کولش رو برداشت و به سمتش دوید.

″اولیویا صبر کن کارت دارم″

دختر شوکه به پشت برگشت و با پسر مواجه شد و صبر کرد تا نفس جونگکوک بالا بیاد و منتظرش موند.

″چیزی شده کوک؟″

پسر دستی به سرش کشید و کمی با خجالت گفت:

″اوم خب راستش چیزه راجب پسر عمت، کیم تهیونگ...″

اولیویا که فهمید قضیه از چی قراره لبخند بامزه ای زد و وسط حرف پسر پرید:

″خب اگه نشونی یا شماره ای ازش میخوای باید بگم که اون زودتر از تو عمل کرد″

به حرف خودش خندید به جونگکوک شوکه شده خیره شد و توضیح داد:

″همون دیشب شمارت رو ازم گرفت، پس برو به کار زندگیت برس تا خودش زنگ بزنه پسر″

کوک که تازه فهمید قضیه از چه قراره نتونست لبخندش رو کنترل کنه. اینکه اون مرد هم ممکنه ازش خوشش اومده باشه اوج خوش شانسی بود ولی باید چیزای بیشتری ازش میفهمید.

″اولیویا وقت داری کمی راجبش با هم حرف بزنیم؟″

دختر که بعد از دادن امتحان برنامه ای نداشت سریع گفت:

″البته که وقت دارم بیا بریم اون سمت خیابون کافه هست″

پسر تایید کرد و پا به پای دختر به سمت کافه رفتن.


جین بعد از رفتن جونگکوک شروع کرده بود به مرتب کردن خونه بهم ریخته پسر البته که با هر دفعه جمع کردن خونه چندین بار جونگکوک رو لعنت میکرد و با صدای بلند غر میزد.

″نگاش کن آخه این بچه کی بزرگ میشه چرا باید نصف لباسای کمدش زیر کاناپه باشه!″

ادای گریه کردن رو در آورد و خم شد تا لباس ها رو جمع کنه که با بلند شدنش با نامجون رو به رو شد.

با دیدن یهوییش هینی کشید و عقب رفت بعد با دیدن خنده روی لبش که از حالت بامزه ترسیدن دوست پسرش منشأ می‌گرفت چشم غره ای رفت و برگشت تا لباس ها رو توی لباسشویی بندازه.

Coming back | VkWhere stories live. Discover now