هی گایز 😁👋🏻
پارت دوم عشق بی گناه من اینجاست ❤️
از خوندنش لذت ببرین و وُت و کامنت رو فراموش نکنین ❤️
پس بریم واسه پارت جدید 👇🏻
با حس سر درد و گیجی لای چشماشو آروم باز کرد و زیر لب به سختی زمزمه کرد :
_ لعنتی ... عجب خواب مزخرفی !
خواست از جاش تکون بخوره ولی نمی تونست . انگار دستهاش بسته شده بود . چشمهاش رو بیشتر باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت . هیچ جا رو نمی شناخت :
_ لعنتی ... خواب نبود ؟صدایی به گوش نمی رسید . تمام توانش رو جمع کرد و صدای ضعیفی از گلوش خارج شد :
_ کسی صدامو نمیشنوه ؟؟؟؟ دستهامو باز کنین !صدای در رو به روش شنیده شد و نوری که وارد اتاق شد چشماش رو اذیت کرد . پسری قد بلند وارد شد :
_ بس کن ! چته ؟_ تو کی هستییییی ؟ دستامو بااااااز کن !
پسر پاش رو بلند کرد و لگد محکمی توی شکم هری زد . هری تکون محکمی خورد و به سرفه افتاد :
_ لعنتیییییی ....پسر جلو اومد و چونه ی هری رو گرفت و جلوی چشمش یه چاقو آورد :
_ ببین ! بهتره دهنت رو ببندی وگرنه سر و کارت با اینه ... فهمیدی ؟هری انعکاس تصویر خودش رو توی چاقو دید . می تونست رد خون خشک شده رو روی صورتش ببینه . سرش رو بالا و پایین کرد و پسر عقب رفت :
_ لویی کجاست ؟ میخوام ببینمش !_ لویی ؟؟؟
هری یه لحظه شک کرد ... نکنه کار لویی نیست ؟ ولی یاد آخرین تصویر توی ذهنش افتاد . خنده ی لویی ... جوری که انگار با چشماش می گفت : کارت تمومه !_ آره لویی ! بگو خودش بیاد !
پسر پوزخندی زد و جلو اومد :
_ تو خیلی حرف میزنی بچه جون !
پارچه ای رو محکم بین دندونهاش گذاشت و از پشت گره اش زد :
_ حالا هر چقدر میخوای حرف بزن ... من حتی قرار نیست بفهمم چی میگی !هری سعی کرد خودش رو از صندلی ای که بهش بسته بودن آزاد کنه ولی نتونست . سعی کرد فریاد بزنه ولی کلمه ای از دهنش بیرون نمی اومد . یه کم که تقلا کرد با صندلی روی زمین افتاد و صورتش داغون شد . ناله ای کرد و اشکی از چشماش بیرون ریخت :
_ اگه کمتر تلاش میکردی خودت رو آزاد کنی الان تو این وضعیت نبودی ... پس حالا انقدر اینجوری بمون تا یکی به دادت برسه .
و خنده ای بلند سر داد .حالا دیگه هیچ کاری نمی تونست بکنه . حتی جلوش رو هم به سختی می دید . صدای باز شدن در اومد و پسری که توی اتاق بود صداش به گوش هری رسید :
_ قربان ؟_ چرا اینجوریه ؟
_ خواست خودش رو آزاد کنه . نتونست ، افتاد روی زمین !
YOU ARE READING
My Innocent Love
Fanfictionهری استایلز ، یه گارسون ساده توی یه کافه ی معمولیه و اتفاقی با یکی از بزرگترین مافیاها درگیر میشه و خودش رو توی دردسر میندازه ! ویلیام تاملینسون ، مافیایی که تاریکی های زیادی توی زندگیش داره ...