هلو گااااایز !
به یه قسمت دیگه از my innocent love خوش اومدین !
پیشنهاد میکنم این پارت هیجانی رو بدون معطلی بخونین 🥲❤️🩹
امیدوارم خوشتون بیاد 😁❤️
لویی با پاهایی که می لرزید سعی کرد وایسه . به در و دیوارها و عکس هاشون رو نگاه کرد . عکس های ایدن بر خلاف همیشه آرومش نمیکرد ... داشت آزارش می داد . دستش رو سمت یقه اش برد و سعی کرد کمی نفس بکشه ولی نمیشد .
احساس میکرد داره خفه میشه . صدای در زدن از جا پروندش و صدای ظریف هری رو شنید که به آرومی گفت :
_ لو ؟ اونجایی ؟لویی دستپاچه شد و بلافاصله از در بیرون رفت و جوری که هری توی اتاق رو نبینه در رو باز کرد و بست :
_ هری ؟ تو ... تو اینجا ... چیکار میکنی ؟هری نگاه نگرانی به لویی کرد :
_ دارسی خسته بود بردمش تا اتاقش و احساس کردم حالت خوب نیست ... اومدم دنبالت ... تو اتاق خودت نبودی پس ... منم اومدم اینجا ... میخوای برگردی تو ؟هری دستش رو جلو برد که در رو باز کنه و مچ دستش اسیر دست لویی شد :
_ نه ... نه ... میخوام برم اتاق خودم ...هری با تعجب به دستهاشون نگاه کرد :
_ باشه عزیزم ... بیا بریم به اتاق خودت ، هوم ؟لویی سری به نشونه ی تایید تکون داد و دست تو دست هری به اتاقش رفت . هری ، لویی رو روی تخت نشوند و موهاش رو عقب فرستاد :
_ برات لباس راحتی میارم ..._ اوهوم ...
هری کمک کرد لویی لباساش رو عوض کنه و کنارش نشست :
_ به من بگو ..._ چی رو ؟
_ باز موضوع ایدنه ؟
لویی رنگ از چهره اش پرید :
_ ای ... ایدن ... ؟_ از موضوعی ناراحت شدی ؟
_ نه ... فقط خاطرات تو ... منو یه جورایی برگردوند به اون روزا ... میدونی ؟
_ میدونم ...
_ برادرت ... اون ...
_ بی خیال لویی ! نمیخوام حالت بدتر از این بشه لاو ... یه کم دراز بکش !
هری به قفسه ی سینه ی لویی فشار آورد و اون کم کم روی تخت دراز کشید . هری هم کنارش :
_ بخواب ... بهت قول میدم فردا خیلی بهتری ...لویی نگاهی کوتاه به هری کرد :
_ اینطوری فکر میکنی ؟_ اوهوم ... مطمئنم ...
_ هری ؟ هیچ وقت دنبال قاتل برادرت نگشتی ؟
_ لویی ؟ چرا بحثش رو باز میکنی ؟ نمیخوام ناراحت بشی ...
YOU ARE READING
My Innocent Love
Fanfictionهری استایلز ، یه گارسون ساده توی یه کافه ی معمولیه و اتفاقی با یکی از بزرگترین مافیاها درگیر میشه و خودش رو توی دردسر میندازه ! ویلیام تاملینسون ، مافیایی که تاریکی های زیادی توی زندگیش داره ...