هری درحال خوندن چیزی توی لبتابشه وقتی مادرش به خونه میرسه.
"سلام" هری با لبخند میگه و امیدواره که با اون چهره خسته و کلافه اون مواجه نشه.ولی با این حال میفهمه لبخندش چقدر خسته هست."سلام هانی"
اون میدونه که میخواد راجع نگرفتن پروژه با مادرش حرف بزنه.یا اینکه اون زن خودش این سوال رو میپرسه.
"اوه هی بیبی،امروز از یکی از همکار هام راجع ی تئاتری شنیدم که این شبا دایره..اسمش 'قفل های شکسته' هست.نظرت چیه بلیط رزرو کنم؟"
زن تقریبا هیجان زده میپرسه و هری فکر نمیکنه ایده بدی باشه.اون عاشق تئاتره.در ابتدا هری سعی میکنه اسم مذخرف نمایش رو ندید بگیره،و بعد با لبخند جواب میده:
"خیلی خوبه،برای دوشنبه شب چطوره؟""عالیه..راستی،اون آقای همرگر بود، درسته؟ از اون چخبر؟"
هری آب دهنی قورت میده و سعی میکنه تیر کشیدن سینه اش رو ندید بگیره.
"اره اما نشد،اون فکر میکنه که ی نفر دیگه بهتر از من میتونه انجامش بده."چهره زن در ثانیه خشک میشه،مشخصا ناامید شده.
"ها..خب تو واضحا خیلی تلاش نکردی. ایده دیگه ای سرت هست؟"هری نمیتونه پرش عصبی پاش رو کنترل کنه،و علاوه بر اون ناخن هاش توی پوست ساقش فرو میرند.
"فعلا نه"
زن در جواب چیزی نمیگه.موضوع این نیست که اون هری رو دوست نداره، البته که داره.خیلی زیاد.از وقتی والدینش از هم جدا شدند هری واقعا هیچ ارتباطی با پدرش نداشته.همیشه مادرش و هری بودند.در برابر تمام مشکلات.و این خیلی بده که هری مجبوره اون نگاه ناامید شده رو توی چشماش ببینه.
"باشه،اشکالی نداره. شام که نخوردی هوم؟"
"خب من ناهار و گاهی اوقات صبحونه رو هم تنها میخورم پس قطعا شام رو دو نفره بخوریم بد نیست."
اون با لبخند میگه و مادرش هم سری تکون میده و برای ی لحظه جلوی یخچال میایسته.انگار که میخواد چیزی بگه.
"متاسفم عزیزم،خودت که میدونی این کار چقدر مهمه برای من"
"اشکالی نداره مامان، منظورم این نبود."
هری خیلی وقت بود که تنها دو وعده غذایی رو میخوره.از دوران نوجوانیش تا همین الان،یجورایی عادت کرده.
شب خیلی سریع میگذره تا اینکه هری دوباره توی تخت خوابش تنهاست و با موبایلش ور میره.اون داره دنبال سایت رزرو بلیط میگرده که به لیست بازیگرهای اون نمایش برمیخوره:
'امیلیا استیونز'
'بیل پاتر'
'جیکوب اَلِن' و همین سه نفر.اون موفق میشه که دوتا بلیط برای دوشنبه شب رزرو کنه،یعنی دو روز دیگه. همون موقع هست که هری ی پیام از چارلی دریافت میکنه:
YOU ARE READING
Requiem for a smile [L.S]
Fanfictionبه من از دور نگاه کن؛ من از نزدیک شکستهم. . . هری فکر میکنه دنیا خیلی بی معنیه،اون فکر میکنه لبخند ها هم پوچن؛و لویی برای هری یک مرثیه برای شکوفه ی لبخنده.