°•3•°

39 11 18
                                    

صبح روز شنبه،مثل هر صبح دیگه برای هری آغاز شد.مثل همیشه میلی به خوردن صبحونه نداشت اما تصمیم گرفت که بعد از چند ماه،برای اولین بار سراغ اسکیت بردش بره.

اخیرا زیاد حوصله بازی کردن با اون رو نداشته و مطمئنه که قراره دردسر های زیادی برای حفظ تعادلش بوجود بیاد. ترجیح میده دور و بر ظهر،گرم ترین نقطه روز اونجا باشه تا هیچکس اسکیت بازی کردنشو نبینه.

پس اون صبر میکنه،درحالی که بیرون از شازده کوچولو،روی صندلی چوبی کنار یک باغچه کوچیک نشسته و کتاب میخونه.درحالی که اسکیت بردش کنارش قرار گرفته.

'اما باور کن،وقتی درحال مرگ باشی میفهمی که این درسته.ما هممون یک اغاز،یعنی تولد،و یک پایان،یعنی مرگ، رو داریم.مگه چقدر میتونیم تفاوت داشته باشیم؟'

ذهن هری برای این جمله درگیر شده.تفاوت آدم ها با یکدیگر.این دروغه.هری می‌دونه که مثل آدم هایی نیست که خیلیا بهشون ارزش نگه داشته شدن رو میزنند،و از طرف دیگه این یجورایی راسته.ادم ها همشون جسد هایی هستند که زنده زنده درحال پوسیدند.

خیلی طول نمی‌کشه که هری صدای'چیک' مانندی رو از اطرافش می‌شنوه،سرش رو بالا میاره و لحظه ای صبر می‌کنه؛و بعد دو طرفش رو نگاه می‌کنه. کسی اونجا نیست،عالیه..توهمی هم شده!!

در شازده کوچولو باز میشه و دو نفر واردش میشند،که هری زیاد توجهی بهشون نمیکنه. باید هرچه زودتر پروژه جدیدی رو تحویل بگیره،وگرنه از بیکاری دیوونه میشه.بدتر از اون، هری به اون پول نیاز داره.

موبایلش رو بار دیگه چک می‌کنه تا مطمئن بشه رانولد همرگر،مردی که قول یک پایان نامه دانشگاهی رو برای ترجمه بهش داده بود،جوابی داده یا نه. که جواب، ی نه بزرگه.

"بنظرت بلده اسکیت کنه؟"

شیشه های پنجره بزرگ شازده کوچولو برای اینکه صدای افرادی که مجاورش نشستند، به بیرون نفرسته زیادی نازکه و هری با شنیدن این،ناخوداگاه نگاهش به طرف اسکیتش کشیده میشه.

هری میخواد برگرده تا به پشت سرش نگاه کنه اما اینکارو انجام نمیده.دوست داره بدونه مکالمه اشون به کجا می‌کشه.همزمان،صفحه بعدی رو ورق میزنه.
اما صدا قطع شده،و چند دقیقه بعد،شخصی مقابل هری ایستاده.

"هی..عام،اره بازم منم،احتمالا یادته"

هری اون پسره رو به یاد میاره،اون تاملینسون لوییه.
"هی،و اره.تو دو هفته پیش اینجا حساب عضویت باز کردی."

"دقیقا خودمم..میتونم ازت یه سوال بپرسم؟" هری انگشت سبابه اش رو میون برگه های کتاب میزاره و سری تکون میده.

"تو اسکیت بازی میکنی؟"

"ام..فکر کنم اره."

"عالیه! گوش کن..می‌دونم خیلی یهوییه،و میتونی رد کنی. ولی فکر می‌کنی که بتونی..که یجورایی،یعنی منم اسکیت بازی میکنم،یا میکردم نمی‌دونم.خیلی چیزارو یادم رفته.."

Requiem for a smile [L.S]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora