"عالیجناب همایونی، پرنس لیام رایلز از کوردونیا، وارد میشوند."
جارچی که اینو اعلام میکنه، یهو کل سالن پر از همهمه میشه. همه، کارایی که داشتن میکردنو ول میکنن و نگاهشون به سمت پله ها میفته.
لیام با قدمای محکم، پله ها رو دونه دونه طی میکنه. یه ماسک مشکی روی صورتشه و چشمای آبیش از پشت ماسک، خودنمایی میکنه.
یه آرامش خاصی تو حرکاتشه، ولی لبخندی رو لبش نیست و داره روبرو رو نگاه میکنه. با شاه چشم تو چشم میشه و براش سر تکون میده.
بالاخره میرسه پایین پله ها. انبوه جمعیت از هم فاصله میگیرن تا لیام بره به جایگاهی که براش در نظر گرفته شده. همه صبر میکنن... و صبر میکنن... و تا لیام به جایگاه میرسه، یدفعه دوباره شلوغ پلوغ میشه و همه بانو ها هجوم میبرن سمتش. خیلی طول نمیکشه که یه صف طولانی جلو لیام تشکیل میشه.
یه آقا گولاخه ریشو، دست به سینه کنار لیام وایساده و حتی منی که تا حالا این یارو رو ندیدم هم میتونم بفهمم بادیگارد لیام عه.
لیام به آقا گولاخه یه لبخند خسته میزنه و بعد، جلو میاد و مشغول حرف زدن با اولین بانو میشه.
موقع صحبت، به خانومه لبخند میزنه. لبخندش کاملا مودبانه، مهربون، و البته صد در صد زوریه.
با اینکه از اینجا خیلی واضح لیام رو نمیبینم، ولی میتونم توی نگاهش خستگی رو بخونم. انگار لیام به جز نقاب بالماسکه، یه نقاب دیگه م روی صورتش گذاشته. نقاب یه پرنس... نقابی که هر چقدرم متفاوت از خود واقعیش به نظر میاد، احتمالا باید بهش عادت کنم...
لوکاس، اولین فرصتی که پیدا میکنه، منو هل میده سمت صف.
"برو دیگه آنیا! منتظر چی ای؟ اگه آخر صف برسی، لیام تا به تو برسه خسته ش میشه!"
یه ذره به نظرم این حرفش توهین آمیز میاد... و کلا این مراسم داره اذیتم میکنه... ما ها ماشین نیستیم که بخوان باهامون یه دور بزنن و ببینن خوششون میاد یا نه... لیام هم اونقدری عاقل هست که بتونه خودش همسر آینده خودشو انتخاب کنه. فکر کنم اوضاع خیلی پیچیده تر از اونیه که فکر میکردم...
"ده برو دیگه!" لوکاس منو میفرسته سمت صف و من تو صف وایمیسم.
***
YOU ARE READING
The Royal Romance عشق سلطنتی فارسی
General Fictionهر کسی حداقل یه بار تو زندگیش براش سوال پیش اومده که، من چرا اینجام؟ اینجا چیکار میکنم؟ اصلا چطوری کارم به اینجا رسید؟ این اتفاق وقتی برای من افتاد، که به خودم اومدم و دیدم وسط یه سری اشراف زاده و نجیب زاده، دارم برای به دست اوردن دل پرنس تلاش میکن...