13. دوست و دشمن

48 4 2
                                    

"من به عنوان هم تیمی ام، بانو مدلاین رو انتخاب میکنم!"

با این حرف ملکه، همه از تعجب از جاشون بلند میشن و با چشمای از حدقه بیرون زده، زل میزنن به مدلاین، که در کمال آرامش، دستاشو گذاشته روی هم و معصومانه لبخند میزنه.

مدلاین... مدلاین هم اومد توی بازی...

ری اکشن های همه عالیه. کیارا انقدر ابرو هاش پریده بالا که رفته زیر موهای توی صورتش. پنلوپه مات و مبهوت، مثل خواب زده ها داره مدلاین رو نگاه میکنه و هانا و کاملیا هم دهن هاشون باز مونده.

البته ری اکشن اولیویا از همه بهتره. یه لبخند مصنوعی و سرشار از تنفر روی صورتشه و پلکش تیک عصبی گرفته و چشم چپش داره مدام کوچیک و بزرگ میشه.

همچنان که همه توی خلسه سِیر میکنن، ملکه یه دفعه میگه: "اوه! ببینید کی اینجاست!" و لبخندزنان و با آغوش باز میره سمت شبحی که داره به سمت ما میاد... لیام.

ناخودآگاه حس میکنم قلبم داره تند تر میزنه و بدون اینکه بفهمم، دارم لبخند میزنم. انگار نه انگار همین دو ساعت پیش دیدمش.

لیام بعد از اینکه تعظیم کوتاهی میکنه، ملکه رو بغل میکنه. بعد از اینکه بغل کردنشون تموم میشه، ملکه به لیام میگه: "کاملا به موقع اومدی. داشتیم واسه کروکت یارکشی میکردیم."

لیام میخنده. "و شما چه کسی رو به عنوان یارتون انتخاب کردین؟"

ملکه، همچنان که دست لیام رو گرفته و به سمت میز ما میکشه، میگه: "شایسته ترین فرد رو. بانو مدلاین."

لیام یه لحظه سرجاش خشکش میزنه... البته فقط یه لحظه. ولی همونم کافیه تا بشه فهمید لیام هم از جریان اضافه شدن لحظه آخری مدلاین، اطلاعی نداشته.

سریع خودشو جمع و جور میکنه و با لبخند میگه: "چقدر عالی..."

بعد همراه ملکه به سمت میز ما میاد و همه، از سر میز بلند میشن و دونه دونه جلو میان و به لیام تعظیم، و سلام، میکنن. و لیام هم به همه لبخند میزنه و با روی خوش، احوال پرسی میکنه.

بالاخره نوبت من میشه و میرم جلو و بعد از تعظیم کردن میگم: "عصر بخیر، اعلی حضرت."

لیام لبخند مرموزی میزنه و دستمو میگیره توی دستش. "عصر شما هم بخیر بانوی من. کلی وقت بود ندیده بودمتون."

در حالی که سعی میکنم نخندم، میگم: "البته. حس میکنم سال ها از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم گذشته."

لیام با تکون دادن سرش، حرفمو تایید میکنه. "چقدر حیفه که امشب هم سعادت دیدارتون رو ندارم."

متاثر آه میکشم. "امروز هم که اصلا ندیدمتون..."

هر دومون میخندیم. لیام، یه دفعه صداشو میاره پایین و آروم در گوشم میگه: "گلف بلدی؟"

The Royal Romance عشق سلطنتی فارسیWhere stories live. Discover now