چند روزی از رفتن یونگی میگذشت ، من هر روز مثل همیشه از خواب بیدار میشدم و به مغازه میرفتم و شب وقتی میخواستم بخوابم خاطرات اون شب برام زنده میشد و خوابو از چشمام میگرفت
من یه پسر ساده بودم که تا حالا هیچ رابطه احساسی و جنسی ای نداشتم و یکدفعه تو یه روز بارونی ینفر میاد و خیلی از اولیناتو میگیره ...هم قلبی هم جسمی
حالا من موندم با دلی که میدونم داره اشتباه میکنه ولی نمیتونم جلوشو بگیرمچند شب پیش وقتی بیش از اندازه به خاطرات سکسم با یونگی فکر کردم حالم بد شد و مجبورم شدم از انگشت هام استفاده کنم تا بتونم خودمو راضی کنم
دست و دلم به کار نمیرفت ، سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم ،افتاب توی اسمون گرمای دلچسبی به ادم میداد ،دلم تغییر میخواد.. دلم یک تغییر بزرگ میخواد ولی جرات انجام هیچ کاری رو ندارم برای این تغییر، من ادم ریسک پذیری نیستم توی زندگیم و خودم میدونم همین عامل درجا زدنمه...
در باز شد و پسری وارد مغازه شد
- جناب پارک جیمین؟؟؟
- بله خودم هستم
- شما باید با من تشریف بیارید
- چرا ؟؟؟شما..شما کی هستید؟؟؟
-من از طرف اقای مین اومدم
وقتی فهمیدم از طرف یونگی اومده قلبم ریخت ..فکر نمیکردم منو یادش بمونه با خودم میگفتم اینم مثل بقیه ادم ها که فقط دنبال رابطه ان و بعد از داشتنش ولت میکنن و میرنسری تکون دادم: چند لحظه صبر کنید در مغازه رو ببندم
- توی ماشین منتظرتونمبرای چی اومده ؟یعنی میخواد دوباره باهام رابطه داشته باشه و بعد بره؟؟؟این همه سوالی که جوابی براش ندارم بیشتر ازارم میده
یعنی باید برم ببینمش؟؟؟خودمم نمیدونم چی میخوام؟؟ هم دلم برای تجربه دوباره سکس تنگ شده هم ازتنهایی بعدش بدم میاد ....
سوار ماشین شدم، داشتیم به سمت بیرون شهر میرفتیم نمیدونستم دقیقا چی توی فکرش هست و چرا داره منو به خارج شهر میبره ولی چون از طرف یونگی بود ترجیح دادم ساکت بمونم تا ببینم چی میشه
بعد از نیم ساعتی به کلبه ای وسط یه زمین زراعتی رسیدیم ماشین پارک شد و راننده از توی اینده بهم نگاه کرد
- جناب مین توی کلبه منتظرتون هستن
از ماشین پیاده شدم و سمت کلبه رفتم ، دوباره از هیجان ضربان قلبم بالا رفته بود و توی دلم آشوب بوددرو باز کردم یونگی کنار شومینه نشسته بود و سیگار میکشید
به محض باز شدن در سمتم چرخید و نگاهمون به هم افتاد
همزمان اسم همو صدا کردیم
-یونگی
- جیمیناز روی صندلی بلند شد و ته سیگارشو توی اتیش انداخت و سمت من اومد
- ممنونم که اومدی
- سلام
YOU ARE READING
The tailor
Fanfictionوقتی این شغل رو انتخاب کردم فکرشم نمیکردم روزی بیاد که من عاشق کارم بشم یعنی اون باعث شد که بفهمم چقدر کارمو دوس دارم کاپل:یونمین مینی فیک (کامل شدههههه)