پیش‌گفتار

81 11 8
                                    

به عشق
تمامی درخت‌هایی که روزی سر از خاک بیرون آورده‌اند
کلاویه‌هایی که روزی غباری را بر روی خود جا داده‌اند
و تو، تویی که روزی نبوده در من نزیسته باشی!

****

سلام به هر جفت چشمی که این کلمات رو دنبال می‌کنه!
امروز به‌خاطر تاریخ در مرز نوشتم: «من هزاربار خو گرفتم و پناه بردم به احساسی که روزی در چشم‌هایی سبزرنگ و آبی‌رنگ به گردش و چرخیدن دراومد!» و حالا دارم فکر می‌کنم که نوشتن در این‌جا باز هم نوعی خوگرفتن و پناه‌بردن به همون احساسه.

راستش به خودم بدهکار بودم: این‌که از اون احساس بنویسم. از اون چهار چشم، از اون سبز و آبی متصل‌‌شده به هم، از اون دو قلب، از هر حالت و چیزی که در من جاری کرده‌ان و می‌کنن. و مهم‌تر از اون این‌که اون نوشتن رو در معرض دید قرار بدم. پس بخشِ ممکنش رو ریختم در ملودیخولیا، در ادوارد و ویلیامِ ملودیخولیا. و در این‌جا قرارش دادم.

و حالا که ملودیخولیای من در معرض دیده، هیچ نمی‌دونم که قراره با چه بازخوردی روبه‌رو بشه. اما می‌دونم که حتا اگر تنها یک‌نفر بهش سر بزنه برای من ارزشمنده و من ممنونم، ممنون بابت زمانی که صرفش می‌کنه.

دلم می‌خواست راجع به روند و روزهای اپ‌شدنش چیزی بگم اما در حال حاضر نه قصه و نه من در موقعیت و حالتی نیستیم که بتونم روز مشخصی رو بیان کنم‌. پس اگر در برهه‌‌ی زمانی‌ای که قصه در حال اپدیته شروع به خوندنش می‌کنید و از جایی غیر از مرز بهش برخورده‌اید، برای اطلاع از زمان اپ‌شدنش می‌تونید در تلگرام به مرز باریک با آیدیِ FineLineMyFineLine سر بزنید.

در نهایت ممنون و امیدوارم ملودیخولیا برای لحظه‌ای هم که شده احساسی رو در شما پدید بیاره.

— با بی‌پایان سبزی و عشق، زهرَها
۷ مهر ۱۴۰۳
۲۸ سپتامبر ۲۰۲۴

ملودیخولیا Where stories live. Discover now