چندهزارمین درخت

91 10 4
                                    


اگر با کامنت‌‌گذاشتن رد خودتون رو برای ملودیخولیا به‌جا بذارید خوش‌حال می‌شم. نشونی از این‌که روزی به این‌جا سر زده‌اید.

****

[سرانگشت‌هایش را بی‌هدف به روی صورتش حرکت داد. هردو چشم‌هایشان را بسته بودند. هوای در حالِ جریانِ میانِ فاصله‌ی ناچیزشان بوی اشک و ابهام می‌داد. ادوارد با لرزه‌ای دو چشمش را گشود و به صورتِ ساکن‌شده در زیر دستانش خیره شد. گذری از ترس در جانش پیچید و دست‌هایش را دور کرد. پس از مکثی نفسش را به بیرون داد و با جفت‌دستانش لمسی هدفمند را آغاز کرد.

دست چپ با تردید بر روی پیشانی و دست راست چسبیده به چانه. واردکردن فشاری به چانه و دو انگشتِ بالاتر در حرکت و دو انگشتِ دیگر در سکون و جاگرفته. گودی زیر لب‌هایش را لمس کرد و جرئتش را با چهار انگشت بر لب‌هایش قرار داد. طول لب‌هایش را بارها طی کرد و در حافظه نقششان را حک کرد. از لب‌ها گذر کرد و با دو انگشت میانیِ جفت‌دستانش برآمدگی بینی را حس کرد. به سمت استخوان گونه‌هایش پیش رفت و نفس‌های ممتدی را از بینی خارج کرد. از رسیدن به چشم‌هایش واهمه داشت، از برخوردِ پوستش با پلک‌ها و مژه‌هایش! شاید نباید ادامه می‌داد! شاید باید چیزی را که در حال رخ‌دادن بود متوقف می‌کرد و با نهایت جان دور می‌گشت! اما دست‌هایش بدون ذره‌ای کنترل و فرمان‌بری از مغز به سمت چشم‌هایش رفتند و با حالتِ سطحی محض، خطی خمیده، مژه‌ای مرطوب و پلک‌هایی لمس‌پذیر را حس کردند و بلافاصله تماما بر روی پیشانی خشک‌شده باقی ماندند.

حالا زمانش رسیده بود که چشم‌هایش را باز کند! اما ترسی که تک‌تک سلول‌هایش را در خود غرق کرده بود و ناشی از احتمالِ روبه‌رو‌شدن با نگاه انسان دیگر بود، او را از این کار وا می‌داشت. به هر صورت که بود پس از گذر ثانیه‌هایی چشم‌هایش را گشود و نفسی از سر آسودگی کشید: مجسمه‌ی زیر دستانش چشم‌هایش را بسته باقی نگه داشته بود.

ادوارد قدمی به عقب برداشت و از انسان دیگر دور شد. احساس می‌کرد بعد از کلاویه‌های پیانو به چیز دیگری برخورده است که حالی رو در او ایجاد کرده است که تمایلی شدید و نامتعادل به لمس‌‌کردنش پیدا کرده، آن هم بدون هیچ‌گونه واسطه و دستکشی. اکنون باید می‌نواخت. دست‌هایش سوزشی را از سر گرفته بودند و او باید می‌نواخت. او باید چیزی را که حس کرده بود می‌نواخت.]

پسر کوچک پس از چندین‌بار صدازدنِ مردی که سر و رویش به هزارساله‌‌ها می‌مانست و آن‌چنان در نقاشی‌اش غرق گشته بود که حتا جسم خود را هم از یاد برده بود، فریادی به سمتش کشید. ویلیام به سویش برگشت و با نگاهِ بیش‌از‌‌حد کوتاهی به چهره‌اش، کاغذی را که با رسم درختی پر کرده بود، به دستانش داد. پسر بعد از گذاشتن چند سکه در کنار ویلیام حرکت کرد و ویلیام شروع به سخن‌گفتن با پسر دیگرِ ایستاده‌درصف کرد‌.

ملودیخولیا Where stories live. Discover now