4 (End)

207 49 25
                                    


لپهاش رو پر باد کرد و با تیشرت سبزی که تو تنش زار میزد، جلوی سهون ظاهر شد.


- این حتی برای خودت هم بزرگه چرا اینو آوردی بپوشم؟..شبیه احمقا شدم.

سهون جلوی خندش رو گرفت و سرتاپای پسر رو برانداز کرد . چی باید میگفت؟ اینکه موقع انتخاب لباس، تصور میکرد کدوم بیشتر از بقیه لباسها، میتونه تو تن جونمیون کیوت باشه؟

ترجیح داد بجای جواب دادن، موضوع رو به سمت دیگه ای ببره. موضوعی که حین آماده کردن صبحونه حسابی بهش فکر کرده بود.

-زودتر صبحونت رو بخور. باید حرف بزنیم.

چشمهای جونمیون تو یک لحظه گرد شد. نگرانی شدید سرتاپاهاش رو گرفت و باعث شد دستهاش جلوی چشمهای سهون، توی هم گره بخورن.

- مشکلی پیش اومده؟

- نه فقط میخوام یچیزایی بگم. نگران کننده نیست پس به چیزای بیخود فکر نکن و راحت صبحونت رو بخور.

- اما من اشتها ندارم.

- پس من هم حرفی برای گفتن ندارم.

سهون با یکدنگی گفت و توی جاش چرخید تا به سمت اتاقش بره. خودش هم استرس داشت و میخواست زمانی که جونمیون صبحونش رو میخوره، فرصت بیشتری برای فکر کردن بخره پس آخرین جمله اش رو گفت

- هرموقع خوردی، بیا اتاقم.

جونمیون با لپهای صورتی شده اش از استرس، رفتن سهون به داخل اتاقش رو تماشا کرد و بعد با درموندگی سرش رو به سمت آشپزخونه گردوند.

میز کوچیک وسطش و غذای روش، با سادگی و گرمی ، جونمیون رو به سمت خودش دعوت میکرد پس اون تصمیم گرفت فقط غذاش رو بخوره و به استرسش غلبه کنه.

در طول غذا خوردن به هرچیزی که میشد فکر کرد. از اینکه سهون با چوبی چیزی بزنه تو سرش تا بکشتش گرفته تا اینکه بعد از باز کردن در، سهون جلوش زانو زده باشه و ازش درخواست ازدواج کنه. به همه ی احتمالات فکر میکرد. گاهی استرس میگرفت و گاهی خنده به لبهاش میومد.

اما جونمیون فقط میدونست چیزی که سهون میخواد بگه، چیز مهمیه. پس لقمه ها رو درشت تر و تندتر خورد تا مبادا سهون رو بیش از حد منتظر بزاره.


پشت میز کامپیوترش، روی صندلی نشسته و منتظر روشن شدن سیستمش بود. حتی نمیدونست کاری که انجام میده درسته یا غلط چه برسه به اینکه بخواد نظری برای نتیجه اش داشته باشه. فقط تصمیم گرفته بود هرطور که شده همین امروز تکلیف اون ویدئوی شوم رو مشخص کنه. شوم یا خوش یمن؟ نمیدونست. سهون هیچ نظری نداشت .

با حرکت موس و کلیک های پشت سر هم، به فایل مورد نظرش رسید. ویدئوی چهل و سه دقیقه ای که تمامش با حرکت بدن خودش و جونمیون پر شده بود. دست چپش رو مشت کرد و مماس لبهاش قرارداد. دلش میخواست تماشاش کنه اما امروز و اون لحظه بدترین زمانی بود که سهون میتونست به دلش جواب مثبت بده.

Decanting Where stories live. Discover now