one

10 1 0
                                    

سوت زنان زنجیرو توی دستش می‌چرخوند. هنوز آفتاب کامل طلوع نکرده بود ولی اون کارشو شروع کرده بود. نه اینکه خیلی آدم پرکاری باشه، ولی شغلش اینطوری نبود که مُدام درحال کار کردن باشی. هر دفعه که دستشو توی جیب کسی می‌کرد باید چند ساعتی خودشو مخفی می‌کرد وگرنه زودتر از این حرفا می‌فهمیدن که دستش کجه!

خیابون‌های منهتن هنوز خلوت بودند. می‌تونست بره توی یکی از کوچه‌ها ولی این ساعت، زیاد تصمیم درستی نبود. هنوز چراغ‌های خیابون خاموش نشده بودند و اون توی منطقه مناسبی هم نبود.

این جاها دعواهای خیابونی زیاد اتفاق میوفتاد. البته اونم ماهیگیر خوبی بود. از آب گل‌آلود ماهی می‌گرفت.

همینطور که دست‌هاش رو داخل جیبش می‌برد، دنبال شکار بعدیش گشت. ساعت تقریبا ۶ صبح بود. خانم مسنی پنج قدم جلوتر از اون حرکت می‌کرد. کت و دامن رسمی‌ای پوشیده بود که نشون می‌داد کارمنده. به نظر میومد دنبال چیزی داخل کیفش می‌گرده. مناسب نبود!

هری سری گرداند و با دیدن مرد جوان همراه با دخترش، روی پاشنه پاهاش چرخید. جیب عقبِ مرد پُر به نظر میومد. چشم‌هاش رو کمی ریز کرد، قدمی به جلو برداشت و مچ هردو دست مرد رو هم بررسی کرد. ساعت ارزان قیمت با بند چرمین به مچ دست راست مرد بسته شده بود.

مرد چپ دست بود. دست دخترش رو با دست چپ گرفته بود. هری دوباره به جیب مرد نگاه کرد. جیب عقب، سمت راست، جیب مدنظرش بود. مرد جوان با موهای قهوه‌ای روشن درست شبیه به دخترش بود. شلوار قهوه‌ای سوخته، زیادی براش گشاد بود.

حدس می‌زد ماشین مرد زیاد دور نباشه چون همین حالا هم دست راستش رو داخل جیبش بُرده بود و تکون می‌داد. دنبال کلیداش بود. دختر با کوله پشتی آبی رنگ، دنبال پدرش کشیده می‌شد و برای مرد صحبت می‌کرد. لب‌های هری کمی کش اومد.

وقتش بود. سرعت قدم‌هاش رو بیشتر کرد. کاتِر رو از جیبش بیرون کشید. از کنار مرد رد شد و دست چپش رو به آرامی حرکت داد. ناایستاد تا شاهکارش رو ببینه. فقط به حرکت کردن ادامه داد.

همینطور که از سرعت قدم‌هاش کم می‌کرد، زیرچشمی مرد رو می‌پایید. حدسش درست بود. درست چهار قدم جلوتر مرد ایستاد. دخترش هم با ذوق هردو دستش رو دور بندهای کولَش حلقه کرد و منتظر شد تا پدرس در ماشین رو باز کنه.

کیف هنوز داخل جیبِ مرد بود، اگر موقع نشستن از جیبش نمیوفتاد، هری باید بیخیال این طعمه‌اش می‌شد.

طولی نکشید که صدای استارت ماشین به گوش‌های هری رسید. هنوز هم دست‌هاش داخل جیب‌هاش بود و حالا دوباره سوت زدن رو از سر می‌گرفت. اطراف رو کمی چک کرد. کسی حواسش به نوجوانی مثل اون نبود. پس چرخید و مسیر اومده رو برگشت. کنار جای خالی ماشین ایستاد. لبخند، اولین لبخند امروزش رو زد. خم شد و کیف پول رو به دست گرفت.

Candle[l.s],[z.m]Where stories live. Discover now